امل، من و یا ژن ؟

امل، داستان دختریِ استرالیاییست که تصمیم می گیرد بطور تمام وقت با حجاب باشد. داستانِ این دختر، که بطور خود خواسته و نه موروثی، محجبه و فراتر از آن مسلمان میشود باید برای ماهایی که بی هیچ اختیاری محجبه بودیم و هستیم جالب باشد."انتخاب و اختیار!" آنهم در چیزی که ما سخت ، بد و نجسب می دانیمش.

اما اینطور نیست. امل، داستان همه دخترانِ این سرزمینه. همه ی آنهایی که نه به صرف بد حجاب یا با حجاب بود بلکه بخاطر "عجیب" بودن سرزنش شدند، سرکوب شدند و به آنها کم محلی و بی توجهی شد. 

امل مانند همه ماهاییست که نماینده یک قشر محسوب می شویم. و باید پاسخگو باشیم. پاسخگوی همه بدی ها و خوبی های این قشر. نخواسته، نماینده ی جماعتی می شویم که گاهی ربطی هم به ما ندارند منتها به صرف پیروی از اصول ظاهری آنها به همان جمع می پیوندیم انگار!

امل، داستان دختر بودن است. داستانِ محکومیتیست که ربطی ندارد کجای این سرزمین زاده می شوی، رشد می کنی و وارد چه نوع اجتماعی می شوی، چون "زنی" باید تابع فرهنگ و رسوم باشی و الا مقبولیت نمی یابی و گاه که این عادات را بر نمی تابی(!!) مشخص است که رانده می شوی.

امل را خواندم، جامعه ی خود را دیدم، زندگی خود و تمام زنان این سرزمین را از نزدیک ترین فاصله ی ممکن لمس کردم...

مشکل تنها یک چیز است...

"زن بودن".

Image result for ‫بهم میاد‬‎

+ نوشته شده در جمعه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۱۵ توسط بزمچه | نظر

بی عنوان :|

1

انسان تو خلوت خودش چه موجود عجیبی میشه!

2

چن روزه فقط دارم میگم "توکل به بعضیا" و یه ذره امید میدم به خودم...چرا اینطوری شدم؟

3

بلاتکلیفم، خیلی

 

+ نوشته شده در جمعه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۳۰ توسط بزمچه | نظر

منِ یک روزه!

اصولش اینه که اسمِ بلاگ بشه "18 سالگی"

:)

+ نوشته شده در سه شنبه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۱۵ توسط بزمچه | نظر

fairer society. genedr eguality

 this one

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۴۸ توسط بزمچه | نظر

سفت

خدا باشی،

دل بسوزانی...

آخه تو دیگه چرا؟

 

_: نشه بیای بزنی دم گوشمون!

-------------------------------------------------------------------------------------

عشق، هنری ئه که از مذهب بدوره و نمیتونه باهاش در هم بی امیزه. هرچند این حرف تلاش های چندین سالانه ی مولانا رو زیر سوال می بره، اما موضوع اینه که حتی خود مولانا هم از درکِ مفهوم عشق بی نصیب بوده. جایی در آغاز دفتر مثنوی، مولانا عشق رو این طور معنی می کنه عشق اُسطرلابِ اسرارِ خداست،  با این تعبیر که نه خیال انگیز است و نه شاعرانه و نه حتا اندوهناک! این نشان از شکست مولانا در یافتن علت عشق است  پدیده ای که از بزرگترین بی علتی هاست. از مذهبی که تا امروز نشان داده شده بدور از عشق به مفهوم کلمه ست. مهمه که مذهب رو با ذاتِ بی همتای خالق خلط نکنیم و این دو رو از هم تمیز بدیم. مذهب، مجموعه ای از قانون هاست. قانون های علت و معلولی. کنش و واکنشی. حال آنکه عشق، از هر علتی بدوره. بی دلیل متعصبینِ مذهبی از سوفی گری بیزار نیستن. در حالیکه تسوف غایتِ عشق همراه با مذهب رو نشون می ده. و عرفان، هنرِ عاشق بودن، از تیغ های گیتوتین و چوبه های اعدام و صلابه ها حرف نمیزنه، از مرز ها و اعتقادات نمیگه . سراسر عشق به خالق و سراسر عشق به خود. بهشت جایگاه دنیوی و ابدی ئه معشوقینی که ولو بدون مذهب، و رها از هر قید و بندی برای معشوق زندگی کردند...

 

_: یک روزی شاید بیام و عوض کنم این حرفامو!

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۴۶ توسط بزمچه | نظر

فالش

 از دم دمای غروب متنفرم. وقتایی که تو نمیدونی باید چراغ روشن کنی یا با همون نور بگیر نگیر سر کنی. از وقتایی ک همه خوابن و صدای تق تق کیبوردش میاد. از وقتایی که به چارتا لینک وبلاگ قبلیم سر می زنم و می بینم هیچکدوم ننوشتن. چرا کلنل دیگه نمی نویسه؟ چرا هنوزم که هنوزه به ایمان حسودی م میشه؟چرا بابام نذاش من انسانی بخونم و برچسب مهندسی زد به پیشونیم؟ بالاخره من ریاضیم خوبه یا بده؟ بهش گفتم قول می دم رتبه 1 انسانی بشم. گف برو ازادِ رودهن مهندسی بخون. چرا فک میکنه فقط کسایی که ریاضی میخونن باهوشن؟ سوالی که جواب نداشته باشه بیهوده س پرسیدنش. مثل همین حرکتِ جلو کشیدن ساعتا! 

یه روز در زدن و خواب بودم. پشت دری ئه دریغ نکرد از زور و صداش. پاشدم رفتم درو باز کردم. آش نذری بود. صهبا میگه 45 سالش بود ولی 49 50 میخورد بهش. مردا 40 رو ک رد کنن صهبا قدرت تشخیص سنشون رو از دست می ده. صهبا زرنگ و فرز بود. سوجیِ درون داشت ولی بهش رو نمیداد حتا تو خلوت. ادبیات زبان علامه در اومد. میگن خراب شده. خراب بودن برا مردا هم معنی داره؟ صهبا زرنگ بود. میگن خراب شده.

+ نوشته شده در شنبه ۱۲ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۱:۱۶ توسط بزمچه | نظر

into the wild

اگر می شد که ولگرد میشدم!

+ نوشته شده در يكشنبه ۶ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۳۴ توسط بزمچه | نظر

فقدان

مثلا از شما بخواهند دست به درگاه باری تعالی دراز کرده، طلب انسان کنید.

هست،

اما کم است!

+ نوشته شده در جمعه ۴ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۴۰ توسط بزمچه | نظر

گریه از خنده ی مسکوت تو می بارد

شاید دل از برکه ی دزدان سیراب می شده...

 

خدایا توبه!

+ نوشته شده در جمعه ۴ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۳۸ توسط بزمچه | نظر

من براش میمردم

همیشه تهِ وجود همه ی آدما، نبودن عه. فرقی نمیکنه به چه رنگی، نژاد انسان ینی ترک کردن. ینی رفتن در عین سکون! ینی گرگ و میش صبح وقتایی که خوابی و خواب منو میبینی. ینی نگاه خیره من به ساختمونِ متروکه ایی که معلوم نیست اصلا هنوز اثری از تو توش باشه یا نه. ینی دنبال کردن سرنوشتی که هرچند تلخ و نچسب ولی مالِ توعه.

ته مزه ی همه ی زندگیا حتا شیریناش، تلخِ تلخ بوده و داغ و حسرتی داشته که نوعِ انسان از درکش عاجزه! حس سردرگمی توام با درد و رنج همین عجز انسان از شناخت حسرتاشه.

و قسم به صدای بارون... همونجایی که مغز انسان از عمل میافته و دله که میتازونه...

به تو و هرچیزی که از جنس تو باشه، محتاجم...

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۲۴ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.