18

برایش می نویسم که زندگی در این سالها مثل کوره آدم سوزی میماند با این تفاوت که خاکستر نمی شوی. ادامه داری و نمیمیری. هر روز صبح به محض اینکه میفهمی همه چیز از سر گرفته شده کسی بالای سرت می ایستد، لبخند میزند و و صفحه ای فلزی روی سرت میکشد!

+ نوشته شده در جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۴۸ توسط بزمچه | نظر

boundry

تمام چیزی که میخوام از خودم اینه ک خودمو اذیت نکنم. آخه چی از جون این شیرین میخوام؟

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۲۲ توسط بزمچه | نظر

17

دلتنگیش شدت داشت؛ این بار گلویش. شاید هم بالاتر

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۰۹ توسط بزمچه | نظر

والضحی

و چقدر دست هایم برای به آغوش گرفتنت کوچک شده است.

این را درست جایی فهمیدم که خواستم تنت را از زمین پس بگیرم و خاک چه عشق عمیقی به تو دارد. هیچ دوست ندارنم کسی بیش تر از من تو را دوست داشته باشد. اصلا کسی چنین حقی را ندارد چه آن یک نفر خودِ من باشم، چه خاک باشد، چه خودِ تو. و آن عکست که بیشتر از همه در آن خندیدی، راستش احساس می کنم تنها همان عکست بعد از رفتنت تکیده تر شده و هر بار که به گونه های استخوانیت نگاه می کنم ردِ چیزی درخشان روی آنها پیدا می کنم؛ نمیدانم چرا، شاید چون بیشتر از همه تنها با همان عکست مهربان بودی . قرار است دقیقا همان عکست را جایی بین گلهای دیگر بکارم؛ تا سبز شود و فضای خانه را پر کند.

راستش همه چیز خیلی عادی بنظر می رسد. لبخند میزنم، می ایستم، خودم را می تکانم و به راه می افتم اما ردِ چنگال های بیرحم چیزی همچنان بر دلم مانده. جایی از آن که همیشه قرص بوده. و چقدر دلتنگی غربت دارد وقتی حتی خانه هم با من غریب می شود. دست میکشم روی همان عکست و دلتنگیم هزار برابر می شود و به خودم میگویم این قرتی بازی ها به تو نیامده و مثل هربار دیگر مچاله می شوم در خودم و در بین کلماتی که روی انگشتانم میمانند و میپوسند یا جایی در دور ترین فاصله از زبانم دفن شده اند.

همیشه فکر کرده م که مرگ همان فرزندِ ناخلفِ آدم است که هرجا بویی از خونِ هابیل به مشامش برسد سروقتش میرود و تو گویی هابیل سهمِ برادرِ قاتل باشد که می گویند " مرگ، حق است" و " بازمانده" چه حقیقت دردناکیست همان هایی که هزار بار مردنِ هابیلشان را می میرند و بعد وقتی که بخواهند او را از آن ابلیسِ هرز رفته پس بگیرند میبینند که چقدر دستانشان کوچک شده. راستش این را خودِ او باید بفهمد که دستِ دختر کوچولیش برای هیبت او چقدر کویچک است و چقدر کوچک تر می شود وقتی بخواهد او را از پوستین این عروس هزار داماد بیرون بکشد. خب حق است و حق من چیست؟

تا وقتی بچه هایتان هنوز نفس میکشند شما حق ندارید بمیرید و این کمترین حق آنهاست.

 

+ نوشته شده در جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۰۵ توسط بزمچه | نظر

به نام سنت

" به نام سنت" فیلم کوتاهی از کامیل احمدی، داستان زنانیست که به اجبار و به اقتضای جغرافیا قربانی رسم و رسوم شده اند. قربانیانی اکثرا کم سن و سال که به اجبار خانواده شان، بی هیچ حامی به این وضعیت تن می دهند و اغلب تحت توجیه های دینی سرخوش از وضعیتِ دردناک خود هستند. ختنه ی زنان قسمتی از دایره ی وحشیانه ی ِ ریشه دارِ رسوماتیست که مخصوصا هدفشان ضعیف نگه داشتن زنان است و بعضا فراتر از این حد رفته و به مرز نیستی می کشانندشان.

در غمِ این زنان چه می توان کرد...؟ جز تلاش برای نگه داشتنِ چرخ این توحش.

 http://www.aparat.com/v/2OyLi#

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۱۸ توسط بزمچه | نظر

چه بد کرداری ای چرخ...

گاهی اوقات چیز های نزدیک، خیلی دور بنظر می آیند و به هنگام حادثه، تازه می فهمی در همسایگی ات چه ها هست. گوشه ی تراس نشسته ام. از جایی نزدیک صدای مرد میانسالی می آید. به عاشورا و نینوا می زند. از غریبی حسین می خواند. لا به لایش ناله می کند. صدای شیون مردان می آید. تکیه داده ام به دیوار و پنجره ی آشپزخانه ی خانه ای قدیمی درست روبروی سمت راست من قرار دارد. پرده های نارنجی رنگی آشپزخانه را جمع کرده اند و انداخته اند پشت گوش های پنجره شان. گاها صدایشان را می شنوم.

همیشه برایم سوال بوده کسانیکه داغ عزیزی را می بینند چطور انقدر "عین خیالشان نیست" که به فکر می افتند تا عکس پروفایلشان را مشکی کنند. یک پست دردزناک در وصفش بنویسند و ادعا کنند چقدر ناراحتند. در حالیکه صفحات مجازی شان الویت دارد بر همان عزیزِ واقعی. حالم یک جورهایی شبیه همان هاست. همان هایی که فرصت می کنند که بنویسند و بگویند چقدر سخت است نبودش و چقدر غصه دارند و چقدر همه چی اوضاع بدی دارد.

سادینا، از شاگردان مادرم بود. جان مادرش به جان او بند بود.

" آن دو تای دیگر یک طرف، این ته تغاری من هم یک طرف،" و خندید.

امروز صبح گفتند مرده. ایست قلبی کرده و اولین چیزی که به یادش افتادم مادرش بود. اینکه چقدر دلش تنگِ تنگ شده است. اینکه چقدر غریب تر از حسین شده. چقدر ماتم زده تر از زینب است و چقدر از ته تغاری ش گله دارد. اینکه امشب را و هزار شبِ دیگر قرار است چگونه بگذرد، با چه آرزوهایی که مجال بزرگ شدن نیافتند و خاطراتی که برنده تر از هر شمیشیری اند...

همان ماری که از صبح چنبره زده و راه به راه نیش می زندو با این حال من میگویم خوبم و اصلا نگران نیستم و فقط مقداری ناراحت شدم برای مادر و پدرش و دیگر هیچ...

 

یادم افتاد که اواخر 95 چقدر ناراحت بودیم از نحسی ش و دعا دعا می کردیم تمام شود،

96 اما حکم صادره نشده، طناب را می اندازد دور گردنت...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۳۹ توسط بزمچه | نظر

conting on

حوض من

ماهی نداشت

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۴۷ توسط بزمچه | نظر

blue

و خُدایی که گاهی نزدیک نیست...

 

+ نوشته شده در سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۴۳ توسط بزمچه | نظر

comfort woman

جنگ همیشه مفهوم مردانه ای را تداعی کرده که زن ها یا جایی در ان ندارند و یا گاها بشکل پشتیبان مرزداران درامده اند.

کم کم که به حواشیِ جنگ بپردازیم با اتفاقاتی روبرو می شویم که جنگ را نه فقط در کلاشینکف یک سرباز تازه نفس یا نقشه های مدبرانه یک فرمانده که گاه در شعله ور شدنِ یک دختر ۱۴ ساله معنا می کند...

 

در فیلیپن، ژاپن ، چین و تایوان در طول جنگ مفهومی زاده می شود به نام comfort woman ینی زنی از کشور دشمن که به سربازان سرویس جنسی می دهد..

«۱۷ سالم بود که مرا با خود بردند...وحشیانه تجاوز می کردند و مارا با القاب زشت خطاب می کردند...آنها حتی به دخترانی که در عادت ماهیانه خود بودند هم رحمی نداشتند»

در جنگ جهانی دوم، دختران کره ای در اردوگاهی مخفی در ژاپن نگه داری می شدند. تحت سرپرستی زنی که او را «مادر» صدا می زدند. مادر کسی بود که برای هر سرباز ژاپنی دختری انتخاب می کرد. سرباز ها برای هر رابطه کپن داشتند و در این میان فرماندهان از امتیازات ویژه ای برخوردار بودند. دختران غالبا باکره و بین سنین 14 الی 23 ساله بودند. دختران باکره را جنگ، روسپی کرد.1

چند روز پیش کتابی میخواندم با مضمون «جنگ، چهره ی زنانه ندارد» و من به لایه به لایه ی این مفهوم زمخت فکر می کردم که سرتاسر آن را زنان قرق کرده اند. زنانی که در هر تجاوز و تدافع نا دیده گرفته می شوند و بیشترین آسیب را می بینینند... استفاده ی جنسی از زنان امری انکار نشدنی در طول جنگ است، جنگ هایی که به طرز وحشیانه ای اغاز و پایان می پذیرند و پس مانده ی انها می شود زنانی در هم شکسته که وطن پرستی را از بر شده اند و جوانیشان را آتش زده اند بی آنکه نامی از آنان برده شود...

چند سال پس از جنگ ژاپن و کره، دولت کره از این زنان خواست تا خود را معرفی کرده و مشمول یک سری امتیازات بشوند و نامشان در لیست سربازانِ در جنگ ثبت بشود... 

و از آنها که رو بر گردانیم ب قهرمان داستان خودمان می رسیم...که ۸ سال چه کشیدند و چه دیدیدند، آنها چه لقب هایی گرفتند و کجاها فرستاده شدند، انها چه کسی را مادر صدا زدند و چه شب هایی را در چه اردوگاه هایی صبح کردند بی انکه کسی حتی از وجود انها خبر دار شود، بی آنکه کسی برایشان فیلم بسازد، و تمام آن چه که هستند در افکارمان مسئول بسته بندی نخود و کشمش و پرچم یا زهراست...

من به گمنام ترین زنانی فکر می کنم که روحشان در دستِ مردانه ای غلطید و شکست آنان که به جورِ حفظ عزت مملکت بی نام و نشان شدند و گویی که یکی از دشمنان باشند زیر خاک دفنشان کردیم که مبادا کسی بویی ببرد از انها..زنانی که مفقود الاثر شدند کما اینکه همچنان زنده اند و نفس میکشند.2


1. https://www.thoughtco.com/world-war-ii-comfort-women-3530682

2. http://www.khabaronline.ir/detail/168727/society/events

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۲۴ توسط بزمچه | نظر

je suis malade

مثلِ مسکنِ قبل مرگ، که خودش هم دردِ بزرگیست,

فقط بگویی جان، چه معرکه ست این زندگی...

 

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۴۷ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.