21سال؛ تمام

همین چند ثانیه پیش بالاخره فهمیدم که چیزها تا وقتی ارزشمندند که به حد کافی از من دور باشند. همین که برای من، بخشی از من، وابسته به من، در تعریفها چسبیده به من در می‌آیند میل دافعه مآبی در من میخواهد آنها را سریعتر رها کند و برود جایی دور. بدون آن ها. بدون پوسته ش. امشب هم 21 سال زیستن برای من شد. خودم را نشاندم مقابلم و کمی بوسیدمش. بعد بغلش کردم و گفتم دیگر 21 سالگی بس است. بعدی لطفا.

+ نوشته شده در شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۳۰ توسط بزمچه | نظر
. یاسون .
۰۹ ارديبهشت ۰۰ , ۱۴:۰۵

برای 19 سالگیم، یه مطلب پیش نویس کردم که توش مینالیدم از بزرگ شدن عدد سن‌ام و این که دیگه نمی‌تونم مسئولیت هام رو بپیچونم و رفتارهای نوجوونی رو حفظ کنم. سال بعدش دوباره اومدم بنالم که 20 سالگی عدد بزرگیه، که دیدم مطلب 19سالگی هنوز سرجاشه. سال بعد و بعدش هم همینطور. چیزی نیست که بشه ازش گریخت، پس باید پذیرفتش. مثل مَشک یا قمقمۀ آبی هست که سوراخ شده و نخ و سوزنی برای دوختنش نداریم. چه بهتر که دهنمون رو بگیریم زیرش و بنوشیم.

تولدت مبارک.

پاسخ :

راستش برای 20 سالگیم زیاد نالیده بودم از اینکه چقدر در سطحم و عمق میخوام. یک سال گذشت و پیشرفتم چشمگیر بود! 
ممنون. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.