سفر معنوی

 خیال می کردم کارم با دمپایی ابری هم راه میفتد ولی باید کفش آهنی به پا می کردم.
"خب راستش فلز تا چکش نخورد شکل نمیگیرد ولی باید حواست باشد ضربه را کی و کجا می زنی. ممکن است فرم بدی بگیرد، خراش بردارد و خلاصه آنطور که باید نشود."
مدتیست دستانم را دور خودم حلقه زده ام. بیشتر به خودم حق میدهم. کمتر خودم را سرزنش میکنم و دارم آرام آرام یاد میگیرم چه ضربه ای را چگونه باید مهار کنم تا شکل بگیرم. فکر میکردم کار ساده ایست. اما یک وجه انکار ناپذیر دارد. در مواجه با هر پیشامد سختی تنها یک راه داری : بایستی و بجنگی و درستش کنی. با مواجه با هر بعدِ منفی از خودت تنها یک مسیر وجود دارد : درستش کن. دیگر نمیتوان فرار کرد. و تا سر را به انگشتان پا نچسباند رها نمیکند: خمِ خم میشوی. اما خوبیش میدانی چیست؟  "من"ی ته قلبت هست که لبخند میزند و دلگرمت میکند. چیزی که سالها نداشتمش. راستش هنوز هم احساس ضعف اصلی ترین چیزیست که درون خودم میابم، هنوز هم سردرگمم .نمیتوانم با آدم ها آنطور که باید ارتباط داشته باشم. هنوز هم خودم را قربانی دیگران میکنم و هویت واژه نامفهومیست برایم. ولی جوانه ای درونم روییده که مرا با خودم، با تمام بدی هایم آشتی میدهد. آدم تا نتواند با بدی هایش دست بدهد چگونه میخواهد درمانشان کند؟ حالا حتی می دانم چرا باید درمان شوم. حالا حتی میتوانم حدس بزنم چگونه باید اینکار را بکنم. 

عید پارسال چیزی که همیشه تهِ قلبم بود را به زبان آوردم. از خدا خودش را خواستم ولاغیر. امسال اما خودم را خواستم. فهمیدم آدم تا خودش را نداشته باشد داشتن خدایش امر محالیست!

+ نوشته شده در سه شنبه ۶ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۱۸:۵۷ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.