سیر و سلوک

"سیر و سلوک زائر"؛ شاید نباید به فلسفه شرقی خیلی نزدیک بشم چون ذاتا انسان نیازمند به احساساتِ امیدوار کننده ایم و از طرفی نمی تونم بیخیال صدقیات بشم و دنبال توجیه های منطقی می گردم و بعد از هزار دور چرخش بیهوده دوباره همینجام، سر جای اول. جایی که متعلق به هیچ جا نیست. اما این کشش به سمت منابع قدرت عرفان شرقی بیشتر از هرچیزی از تضاد آرمان گرایی و نقص ها و محدودیت هاست، نمی خوام انکار کنم شاید از این انفعالِ بی استخوان خودم هم باشه، اما بهرحال این نیازه، نیاز در معنای واقعیِ تقابل ضعیف و قدرت مند، و نظاره گرم که کدام مسیر این فاصله رو طی خواهد کرد یا حداقل به این نیاز اون پاسخ متعالی مطلوب رو میده. آه از این امید ها.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۲۱:۰۲ توسط بزمچه | نظر

و صدری ضیق

 مانند این است که بغض کنی و ماکارونی بخوری. سنگینی گلویش، اینبار سینه اش. اینبار کل وجودش.

+ نوشته شده در شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۱۴ توسط بزمچه | نظر

من در سرزمین تو هم زیسته ام

بچه که بودم صدای محکوم گری در ذهنم شدت می گرفت که تاریخ چه چیزهایی را پشت سر گذاشته و خودم را در هر تکه ای از آن که جا می کردم چیزی جر ترس وجودم را در آغوش نمی گرفت. با فکر اینکه من در تاریخ امروز زندگی می کنم و هیچ تعلقی به آنجا ندارم خودم را تسکین می دادم. مانند بیدار شدن از کابوسی بود که تا چند لحظه بعد از باز کردن چشم هایت فکر می کردی واقعیت است، و بعد آرام می گرفتی که صرفا رویایی نامطلوب بوده. 

امروز همان صدا مرا تکان می دهد که ببین تمام تاریخ را یک جا تجربه می کنی. ترس از ارتش نازی را در زندگی کردن زیر پای یک دیکتاتور، ترس از قرون وسطی را با درآمیختن زندگیم در یک جمهوریت اسلامی(!)، ترس از کوکلاکس کلاین را با ترس از داعش، ترس از زنده بگور کردن دختران را با زندگی کردن در خانه ای که معتقد است دختر چه معنی می دهد تنهایی سفر رود؟ تا 9 شب بیرون باشد؟ بفهمد بداند ببینید، ترس از حکومت نظامی پینوشه، پلیس مخفی آرژانتین و کشتار های اندونزی را در کشاکش تزریق سرمایه داری در این خاک ها در 40 سالی که گذشت، در 88ای که گذشت، در آبانی که گذشت زندگی کردم، دوستانم را بازداشت کردند و گلو ها را دریدند.

حالا چشم باز کن، ببین که تو تاریخ را زندگی کردی. دست بکش بر زندگی ت و از آن بپرس این ناله ها از کجایند؟ پاسخ خواهد داد از همه جا. نمی خواهم کشش بدهم، تو خوب میدانی حرف من و تو نیست، اینجا نامش خاورمیانه است. تو خوب میدونی از چه حرف میزنم. آن که در وجودش تاریخ ها بهم ریخته اند و راهی جز بالاآوردن آنها در صورت فرزندانش ندارد. تنها تقلایش برای زنده ماندن، آخرین بند زندگی من و تو را پاره می کند.

من حالا عریان. و سرگردان. باز به رحم مادر بازگشته، بی هیچ تعلقی، معلق مانده ام. چشمهایم کور شده و تنها صداهایی موهوم می شنوم. تکرار میکنم، کسانی را ببین که چشم هایشان نمیبیند و گوش هایشان نمی شود چرا که در بند لذت خویشند. یادم می آید بی خاک نمیتوانم لذت ببرم.

من در جستجو خاکم در سرزمین تک تک تان زیسته و تاریختان را بلیعده ام. شب ها را تا صبح به افسرانی اندیشیده ام که مرا عریان و بی کس، بی هویت، بی خاک رها کردند و صبح از فرط ناتوانی خود تنها گریسته ام. آری ... من در سرزمین تک تک تان زیسته و در حسرت سرزمین خود درمانده ام.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۵۳ توسط بزمچه | نظر

و نظاره کن

مدت هاست گوشه ای ساکت ایستاده ام و تنها نظاره می کنم. گوشه ای که از آن حرف می زنم صندلی رنگ و رفته ای نیست که آنجا بنشینم و خودم را بالاتر از چند انسان سطح چندمی بدانم و از ابتذال ایشان، از رفتار های سلبی شان، از دیدن بخشی از خودم و حسرت هایم در آینه بدقواره شان صحبت کنم. نه نمی خواهم بزنم زیرش. مدت ها روی همان صندلی نشسته بودم. مدت ها حفره به حفره روحم را بیل می زدم. اما بفهمید چه بلایی سرم آمد. فهمیدم انسان ها تا آگاه به آن سطح بالاتر از خودشان بشوند آن صندلی را ترک می کنند. درواقع بنظرم بهبود وضع بشر در همین است. آگاهی به این اصل که تو در بالاترین مرتبه قرار نداری پس نظاره کن! نه با نیت نقد، که نظاره کن تا بیاموزی.

آموختن کار را دشوار می کند. چرا که در علوم انسانی نمی توانی به هیچ مطلقی دست بیابی. پس هرآنچه بدان میل بیابی می آموزی و آنگاه که به تو بیاموزند که راه حق در پیش بگیر و در قدم بعدی زیرگوشت زمزمه کنند هیچ خیر مطلقی در جهان تو تعریف نشده است، میل به آن نیک مطلق، عطش دریافتن حق واحد، استخوان به استخوان تو را در تعلیق محض نگاه می دارد. مرحله ای از پوچیست. ندانستن اینکه به کدام وادی تعلق داری. و نگاه های خیره ات به هر سوی تو را وارد مرحله ی دیگری از نظاره گری می کند. انتهای این نظاره گری ها الفِ خیر است. با شک و تردید. اما ذهن ها منعطف و قدم ها استوار. این آن چیزیست که نیازمندی.

در مسیر حقت پیش می روی. ساکتی؛ چرا که در هر لحظه صدایی آشنا به گوش خواهد رسید. و راستش را بخواهی دیگر مهم نیست در کدامین مسیر حرکت کرده ای، از کجا شروع کرده ای که اگر ساکت باشی و گوش دهی تو به حقیقت خواهی رسید. همان حقیقت برآمده از نسبت. همان حقیقتِ غیر مطلق. چرا که انسان نسبیست و حقیقتش یک جز مطلق در یک کل نسبی خواهد بود.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۸:۵۲ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.