چه بد کرداری ای چرخ...

گاهی اوقات چیز های نزدیک، خیلی دور بنظر می آیند و به هنگام حادثه، تازه می فهمی در همسایگی ات چه ها هست. گوشه ی تراس نشسته ام. از جایی نزدیک صدای مرد میانسالی می آید. به عاشورا و نینوا می زند. از غریبی حسین می خواند. لا به لایش ناله می کند. صدای شیون مردان می آید. تکیه داده ام به دیوار و پنجره ی آشپزخانه ی خانه ای قدیمی درست روبروی سمت راست من قرار دارد. پرده های نارنجی رنگی آشپزخانه را جمع کرده اند و انداخته اند پشت گوش های پنجره شان. گاها صدایشان را می شنوم.

همیشه برایم سوال بوده کسانیکه داغ عزیزی را می بینند چطور انقدر "عین خیالشان نیست" که به فکر می افتند تا عکس پروفایلشان را مشکی کنند. یک پست دردزناک در وصفش بنویسند و ادعا کنند چقدر ناراحتند. در حالیکه صفحات مجازی شان الویت دارد بر همان عزیزِ واقعی. حالم یک جورهایی شبیه همان هاست. همان هایی که فرصت می کنند که بنویسند و بگویند چقدر سخت است نبودش و چقدر غصه دارند و چقدر همه چی اوضاع بدی دارد.

سادینا، از شاگردان مادرم بود. جان مادرش به جان او بند بود.

" آن دو تای دیگر یک طرف، این ته تغاری من هم یک طرف،" و خندید.

امروز صبح گفتند مرده. ایست قلبی کرده و اولین چیزی که به یادش افتادم مادرش بود. اینکه چقدر دلش تنگِ تنگ شده است. اینکه چقدر غریب تر از حسین شده. چقدر ماتم زده تر از زینب است و چقدر از ته تغاری ش گله دارد. اینکه امشب را و هزار شبِ دیگر قرار است چگونه بگذرد، با چه آرزوهایی که مجال بزرگ شدن نیافتند و خاطراتی که برنده تر از هر شمیشیری اند...

همان ماری که از صبح چنبره زده و راه به راه نیش می زندو با این حال من میگویم خوبم و اصلا نگران نیستم و فقط مقداری ناراحت شدم برای مادر و پدرش و دیگر هیچ...

 

یادم افتاد که اواخر 95 چقدر ناراحت بودیم از نحسی ش و دعا دعا می کردیم تمام شود،

96 اما حکم صادره نشده، طناب را می اندازد دور گردنت...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۳۹ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.