گورمو گم کردم

نشست پیشم گفت خط منه. " نصر من الله و فتح قریب و بشر المومنین." خندید گفت تبرئه شدم. حالا میرم سراغ زندگیم. شاید این نصر واقعی منه. دلم پیش نهضته ولی میدونم نمیشه. اگه اون روزی که گلومو تو صحن پاره می کردم، کیوان صمیمی جلو چشم نبود، حساب کار میومد دستم، که این مقاومت، آزارِ هابز نیست، اصلا هیچی نیست. دور خودمون چرخیدنه، من که حتی نتونستم رفیق واسه خودم دست و پا کنم. حالا نگی یه قدم برداشتم ترسیدم، صدامو بریدم. نه، من زیادی نادونم، نمیتونم باشم و کامل نباشم. بحث هزینه نیستا، یه وقت یاد حرفای ممد نکنی، دیگه بریدم. ته دلم امید دارم که میشه درست مقاومت کرد، لااقل قلقلکشون داد، ولی میترسم پامو بذارم تو این زمین. میترسم بیام و نشه، من بد وقتی بریدم، اومدم که جبران کنم بدتر ریدم؛ میخواستم بگم من صدام خفه نمیشم، دیدم خودم دست گذاشتم رو دهنم. تکلیفم با خودم مشخص نیست؛ میترسم همه ش بخاطر مبارزه نباشه. من خیلی نادونم، دلم گرفته از این نادونی. دور خودم میچرخم و تهشم هیچی نمیمونه ازم. تو نمیزنی تو گوشم؟ دلم میخواد بیای بم بگی آخه مرتیکه، تو مسئله ت چیه؟ زندگیتو هرچقدر بیشتر شخم میزنم بیشتر به لجن میرسم. دلم میخواد ببینی که تهش اگر از مقاومت به مبارزه رسیدیم باید تا بن دندان مسلح بری جلو، بعد میبینم من همین خط امامی پفیوزم نیستم، چه برسه چریکی. دلم میخواست الان سعید سیگار میکشیدیم و تو تهش میگفتی اسپری میخوای؟ منم با خنده میگفتم نه خانواده اوکین و اسپریو ازت میگرفتم. از خانواده و دوستام ترسیدم. من همه جای این زندگی ریدم. حتی تو انتخاب خودم. حالا نمیمونم چون نمیخوام بیشتر از این گند و کثافت بالا بیارم. میرم که بتونم باقیشو جوونی کنم.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۰۹ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.