تاریک

نتیجه گیری هایی که از خودت در لحظات درد و غم داری خیلی بی رحمانه ست. این نتیجه گیری ها رو اگه به موقع نرسی سراغشون چنان عین نیلوفر دورت میپیچن که مدت ها بعد تو موقعیت های کاملا بی ربط میبنی چه باورهای کثیفی نسبت به خودت داری. دردناکه. من بلد نیستم چطور میتونم از شرشون خلاص شم چون ذهنم شهودی ترین سگیه که تو دنیا دیدم. نمیتونی با عقل و منطق حالیش کنی که بابا نه! اینطوری نیست. باید دوباره تجربه کنه تا تنظیم شه. مدت ها اینطوری در جایی عمومی نترکیده بودم. احتمالا این دو پست رو بعد از چند وقت پاک کنم.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۰۰ توسط بزمچه | نظر

تاریک

دنیای تاریک بی رحم. بر لبه پرتگاهی می ایستم و پایین رو نگاه میکنم. آیا باید بپرم؟ در ذهنم مرور میکنم. تو دوست نداشتی ای. تو انتخاب نشدی. تو فراموش شدی. تو ترجیح داده نشدی.

روزهایی که من از شدت دلتنگی داشتم بالشتمو گاز میزدم تو تلاش میکردی معشوقه بعدی تو بدست بیاری. ندیدم سوگواری کنی. حتی ندیدم دلتنگ بشی. هیچ چیز آرومم نکرد. دیگه درد ذهنی نیست. دست هام درد میکنه. قفسه سینه م تنگ میشه. انگار فایل جدیدی تو ذهنم باز شده که میگه ببین درد اینه نه چیزهایی که تا الان تجربه کردی و حالا هرجا که بری این درد رو برات پلی میکنم. غافلگیر شدم. برمیگردم تمام لحظات رو مرور میکنم. البته الان اندک صحنه هایی رو یادمه. هیچ چیز مشترکی با تو ندارم، بعید میدونم حتی دوستت داشته باشم. بعید میدونم این عجزها به تو مربوط بشه. تماما تلاش های ذهنمه که بهم اثبات کنه دوست داشتنیم. با خودم مرور میکنم که اگر کجا چکار میکردم دوست داشتنی بودم. یکی یکی تجربیات رو تیک میزنه که ببین چقدر تو دوست نداشتی ای. کی تو این دنیا دوستت داره؟

چشم هامو میبندم و نفس عمیق میکشم. گفتنش بسیار ساده بنظر میرسه. مثل آخرین تلاش های ذهنم میمونه برای زنده نگه داشتنم. آخه اگه منم خودمو دوست نداشته باشم تو این دنیای غریب بی رحم کجا میتونم جا بگیرم؟ پس بازم مرور میکنه «اگر فلان حا اونکارو میکردی دوست داشتنی نمیشدی؟!!»

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۴۰ توسط بزمچه | نظر

من مرگ را زیسته‌ام...با آوازی غمناک

از چند روز گذشته تمام مکالمات با آدم‌ها حول این می‌گذرد که چقدر مردن آسان شده. در دو هفته اخیر نزدیک‌ترین‌های دو تا از دوستانم مردند. یکی برادرش، یکی مادرش. شوکه‌ام. غمگین. گاهی عصبی. نمی‌فهمم چرا زندگی به هیچ چیز بند نیست. چرا می‌شود انقدر راحت به بازمانده تبدیل شد. « و بازماندگان، آفتابشان به چوبه اعدام زده می‌شود، آنطور که بسوزند و سکوتشان کَر کننده باشد.»

فکر می‌کنم چطور می‌شود مقابل این ظلم عیان ایستادگی کرد. مثلا یک کاری کرد که مرگ فکر نکند همه کاره است، و فقط یک جواب مقابلم دارم؛ اینکه بتوانم همین لحظه را درک و زندگی کنم. همین لحظه را، حتی اگر تلخ، حتی اگر گه گرفته، حتی اگر بدمزه بنوشم و نگذارم درکش نکرده از دستم در برود.

در زرتشت نیچه یک جایی هست که روح بی قرار نیچه بالاخره به زمان حال می‌رسد و در لحظه‌ای با تن ادغام شده و اکنون و اینجا را درک می‌کند. چنین چیزی برای کسی مثل نیچه که دائم روحش درحال پرسه زدن است اتفاق نویی‌ست. خودش اینطور می‌گوید :« به راستی این نیک و بدیست نو! به راستی خروشی‌ست ژرف و نو و آوای چشمه ساری نو!» یونگ هم می‌گوید این همان زمانیست که نیچه به اینجا و اکنون تاخته است. نوعی مکاشفه که در آن تن با روح با هم آمیخته شده‌اند.

به دوستی می‌گفتم باید سعی کنم جهت پیشروی در زندگی را وقتی غمگینم از عمودی به افقی تبدیل کنم. وقتی در معرض هرنوع احساس غمی قرار می‌گیرم هرثانیه بیشتر فرو می‌روم.  زندگی را تعطیل می‌کنم و با غم‌هایم غرق می‌شوم. اما راستش بزرگسالی اینطوری کار نمی‌کند. باید غم را به دوش بکشی و ادامه بدهی. کارهای همیشگی را بکنی ولی مثلا غمگین هم باشی. باید افقی حرکت کنی؛ در عین حال که چیزی چنگ می‌ندازد به اعصابت کمی خم شوی، سعی کنی آن دست را دور کنی و درحالیکه موفقیتت صفر بوده است به راهت ادامه دهی.

امروز فهمیدم چیز دیگری در این نوع پیشروی هم هست. اینکه اجازه می‌دهی اندکی از سبکی اکنون وارد ریه‌ت شود. و این احتمالا چیز خوبیست. چیزیست که می‌تواند نجات‌بخش باشد. تنها چیزی که در مقابل مرگ، غم، و هزار کوفت دیگر دارم.

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۲۱:۳۲ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.