بعد از او دیگر نمی خواهم چلچراغ کهکشان ها را

دلم نمی خواهد دروغ بگویم. کاش تو را مست داشتم. می نشاندمت جلو رویم و همه چیز را برایت تعریف می کردم. از اینکه چقدر دارم زور میزنم که خوب باشم از اینکه عشق به تو مثل نسترن دور استخوان به استخوان بدن من پیچیده فکرم را تا ریشه سرباز تو ساخته و انگار کسی در من زاده شود، یک عاصی یک طغیانگر، مرا در هم شکسته. راستش خیلی هم بد نیست اینطور. در ذهنم دنیای قشنگی با تو ساخته ام. دنیایی که در آن روح من قدم به قدم با توست.جسم هایمان حفره های توخالی اند و ببین من و تو چه خوشحالیم و چه رنگ ها خوش بو ترند. به جزئی ترین چیز ها حواسم هست، به اینکه لیوان آبم را جوری در دست بگیرم که تو دوست داری به اینکه جوری بخندم که صورتم زشت نشود به اینکه با تو حرف بزنم. حرف بزنیم. و من چقدر تشنه ی حرف زدن باتوام. حرفی که فهمیده شود حرفی که تنها انعکاس چند واژه حقیر نباشد. شنیده شود، هضم شود، با روح یکی شود. و بعدش؟ من و تو یکی می شویم. این معجزه حرف است، معجزه ی حرفی که در آغوش تو زده شود، معجزه ی حرفی که خیره به ستاره ها زده شود، معجزه حرفی که از دهانم تا روی گوش هایت برقصند روی انگشت هایت که گیر کرده اند بین پیچ موهایم. و این دقیقا همان آدمیست که من از بودنش عاجزم. خودم را به تو می شناسانم. اینکه چقدر چیز بلدم. اینکه آرزوهایم چقدر حیات بخشند. اینکه جزئیاتم چقدر پررنگ تر و دوست داشتنی ترند.

مدام به خودم میگویم اما این ها که واقعی نیستند. اصلا واقعیت چیست؟ سند واقعیت را کی نوشته؟ کی کِی از من پرسیده دوست داری چه واقعی باشد؟ گور بابای قوانین فیزیک واقعیت ِمن، تویی. هرجا تو باشی آنجا برای من زندگیست، دنیاست، روح دارد، حق است، بایدیست حالا چون چشمم چیزی را می بیند یا دستم چیزی را لمس میکند دلیل نمیشود آن واقعیت من باشد. واقعیت من تویی. جایی که من و تویی هست. جایی که سراب ها وجود خارجی ندارند. اینجا را من ساخته ام. خدایش منم.می بینی دنیایم چه برازنده ست. حالا با دنیای تو چه کنیم؟ دنیایی که من هیچ نقشی در آن ندارم. دنیایی که اگر هم باشم، بتِ نفرتم. کدام را انتخاب کنیم؟ کدام را زندگی کنیم؟ آه... چرا هیچ وقت چیزی از من ندیدی؟ چرا هیچوقت چیزی از من نفهمیدی؟

+ نوشته شده در سه شنبه ۷ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۱۳ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.