همیشه تهِ وجود همه ی آدما، نبودن عه. فرقی نمیکنه به چه رنگی، نژاد انسان ینی ترک کردن. ینی رفتن در عین سکون! ینی گرگ و میش صبح وقتایی که خوابی و خواب منو میبینی. ینی نگاه خیره من به ساختمونِ متروکه ایی که معلوم نیست اصلا هنوز اثری از تو توش باشه یا نه. ینی دنبال کردن سرنوشتی که هرچند تلخ و نچسب ولی مالِ توعه.
ته مزه ی همه ی زندگیا حتا شیریناش، تلخِ تلخ بوده و داغ و حسرتی داشته که نوعِ انسان از درکش عاجزه! حس سردرگمی توام با درد و رنج همین عجز انسان از شناخت حسرتاشه.
و قسم به صدای بارون... همونجایی که مغز انسان از عمل میافته و دله که میتازونه...
به تو و هرچیزی که از جنس تو باشه، محتاجم...