strange weather in me

 دستانی که ردشان روی گلوی خیال مانده و صدای تپش چیزی شبیه به قلب در کف پاها که جا باز کنند برای عقل . این چیزی بود که از من خواسته بودنند. جایی که تنها حیات غیرمادی در زندگیم رویا بود؛ اما رویاهای آشفته ی گرگ و میش صبح چیزی را بازگو می کرد که تا مدتها آن را جایی دور تر از گوش هایم دفن کردم که مبدا خیالاتی شوند. 

"اما عشق راهش را پیدا میکند" . این چیزی که بود که چشم هایم خواندند و من نمیدانم چرا قلبم تندتر زد و چشم هایم پر از اشک شد.  انگار صدای تپش ها از جایی نزدیک تر می آمد. آرزو می کردم کاش رویا باشد. ترسیده بودم . کاش مرز بین رویا و واقعیت انقدر پررنگ نبود. درگیری با عشق چیز تازه ای بود که داشتم تجربه می کردم. یاد گرفته بودم تنها حرف شنویم از عقل است اما آموزه ها گاه خوب جا نمیفتند. غرق شدن پیوسته خودم را در دریایی ناشناخته احساس می کردم. یک نوجوان 13 ساله در من شکل گرفته بود که با عمق گرفتن انگار راحتتر نفس می کشید. گویی جسم بی جانم گوشه ای افتاده باشد و همه چیز در درون اتفاق بیفتد. جایی در ذهن. گوشه ای از روح. از بیرون اما ترس ها تکانم میدادند. 

-من دوست ندارم با ترسِ از دست دادن زندگی کنم. نمیخواهم مثل یک بازنده باشم.

-من نمیخواهم با ترسِ طرد شدن ادامه دهم. نمیخواهم مثل یک بچه یتیم زندگی کنم.

ترس ها بیشتر از آنچه بودند که مرا عقب نکشانند یا گاه و بی گاه بیدارم نکنند. اما بقول آن جمله معروف در حال و هوای عجیب در توکیو

اگر عشق واقعی است، پس به همان روشی با آن رفتار کن که با یک گیاه رفتار میکنی- تغذیه اش کن، و در برابر باد و باران از آن محافظت کن. اما اگر عشق واقعی نیست، در این صورت بهترین کار این است که به آن بیتوجهی کنی تا پژمورده شود.

گذاشته ام خودش راهش را پیدا کند، هوای تازه به نوجوان 13 ساله برسد و خودم را جای لئون گذاشته ام که بهترین رفیقم گلم است!

+ نوشته شده در جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۵۸ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.