ریه های آماس کرده ی دنیا

پروژه ی جولی نام مجموعه عکس هاییه که دارسی پادیلا، فتوژورنالیست، به مدت 18 سال با عکاسی از دختری به نام جولی گردآوری کرده.

"جولی را اولین بار در ۲۸ فوریه‌ی‌ ۱۹۹۳ ملاقات کردم. جولی ۱۸ساله، با نوزاد ۸ روزه‌ای در بغل، پابرهنه و با شلواری که زیپش باز بود، در لابی ِ هتل  امبسدور ایستاده بود. او در منطقه‌ی SOR سان‌فرانسیسکو،‌ محله‌ی نوانخانه‌ها و اتاق‌های ارزان‌قیمت، زندگی می‌کرد. اتاقش، پوشیده از لباس و پر از خاکستر سیگار و زباله بود.
او با جک زندگی می‌کرد؛ کسی که او را به ایدز مبتلا کرده و پدر ِ اولین فرزندش، ریشل، بود. جولی او را چند ماه بعد ترک کرد تا اعتیادش را کنار بگذارد.
اولین خاطره‌ی جولی از مادرش مربوط به ۶ سالگی‌اش می‌شد که همراه وی مست کرده و سپس مورد سوء استفاده‌ی جنسی ِ پدرخوانده‌اش قرار گرفته بود.
او در ۱۴ سالگی، پس اینکه یک سال قبل از آن معتاد به مواد مخدر شده بود، از خانه فرار کرد و در خیابان‌ها و بستر ِ‌ مردها زندگی کرد. من به مدت ۱۸ سال از داستان جولی در خانه‌های مختلف عکاسی کردم؛ ایدز، اعتیاد، روابط، فقر، تولد، مرگ‌، از دست‌ دادن و بازیافتن. و او را از خیابان‌های سان‌فرانسیسکو تا جنگل‌های آلاسکا دنبال کردم.
جولی تا سال ۲۰۰۳،‌ ۵ فرزند به دنیا آورد که همه توسط دولت از او گرفته شد. در سال ۲۰۰۵ من، در اینترنت، متوجه نامه‌ای برای او شدم. بدین ترتیب طولی نکشید که او پس از ۳۱ سال، پدرش را در آلاسکا بازیافت. سپس او ششمین فرزندش را هم به دنیا آورد و به آخرین خانه‌اش در «دِ بوش» نقل ِ مکان کرد. در ۵ سپتامبر ِ ۲۰۱۰،‌ جولی از بیمارستان به خانه فرستاده شد،‌ در حالیکه که به او گفته شده بود: «برای پایان ِ زندگی‌ات آماده باش...»
جولی در ۲۷اُم سپتامبر از دنیا رفت. او ۳۶ سال داشت
."

+ نوشته شده در چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۰۴ توسط بزمچه | نظر

d'adolescent

شانه هایم لرزید. پاهایم سست شد. چیزی در دلم وُول می خورد و هی چنگ مینداخت به گلویم. صدای دختر بچه ای که قسم های نوجوانیمان را نجوا می کرد و تکه موهایی که لای یک دفتر آبی رنگ خشک شده بودند. آنجا دشت خدایان بود، همان منجلابی که سال ها پیش جسم من دفن شد در عمیقش. زیر آفتابی که رنگ خاطره می پاشید به چشم هایمان. طفره رفتن چه سودی داشت وقتی روح پر شده بود از ترک لب های داغمان که کابوس بوسه های غریبه می بینند؟ زیر نور ماهِ تب داری که زنجره را فراموش کرده بود تا همین امشب که صدایش را باد مشت مشت برای ماه برد. و این تب ترس است. تب تکرار تب های مداوم . تجربه چه حجم عظیمی از غبار بر دلهایمان می گذارد.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۲۰:۱۶ توسط بزمچه | نظر

بعد از او دیگر نمی خواهم چلچراغ کهکشان ها را

دلم نمی خواهد دروغ بگویم. کاش تو را مست داشتم. می نشاندمت جلو رویم و همه چیز را برایت تعریف می کردم. از اینکه چقدر دارم زور میزنم که خوب باشم از اینکه عشق به تو مثل نسترن دور استخوان به استخوان بدن من پیچیده فکرم را تا ریشه سرباز تو ساخته و انگار کسی در من زاده شود، یک عاصی یک طغیانگر، مرا در هم شکسته. راستش خیلی هم بد نیست اینطور. در ذهنم دنیای قشنگی با تو ساخته ام. دنیایی که در آن روح من قدم به قدم با توست.جسم هایمان حفره های توخالی اند و ببین من و تو چه خوشحالیم و چه رنگ ها خوش بو ترند. به جزئی ترین چیز ها حواسم هست، به اینکه لیوان آبم را جوری در دست بگیرم که تو دوست داری به اینکه جوری بخندم که صورتم زشت نشود به اینکه با تو حرف بزنم. حرف بزنیم. و من چقدر تشنه ی حرف زدن باتوام. حرفی که فهمیده شود حرفی که تنها انعکاس چند واژه حقیر نباشد. شنیده شود، هضم شود، با روح یکی شود. و بعدش؟ من و تو یکی می شویم. این معجزه حرف است، معجزه ی حرفی که در آغوش تو زده شود، معجزه ی حرفی که خیره به ستاره ها زده شود، معجزه حرفی که از دهانم تا روی گوش هایت برقصند روی انگشت هایت که گیر کرده اند بین پیچ موهایم. و این دقیقا همان آدمیست که من از بودنش عاجزم. خودم را به تو می شناسانم. اینکه چقدر چیز بلدم. اینکه آرزوهایم چقدر حیات بخشند. اینکه جزئیاتم چقدر پررنگ تر و دوست داشتنی ترند.

مدام به خودم میگویم اما این ها که واقعی نیستند. اصلا واقعیت چیست؟ سند واقعیت را کی نوشته؟ کی کِی از من پرسیده دوست داری چه واقعی باشد؟ گور بابای قوانین فیزیک واقعیت ِمن، تویی. هرجا تو باشی آنجا برای من زندگیست، دنیاست، روح دارد، حق است، بایدیست حالا چون چشمم چیزی را می بیند یا دستم چیزی را لمس میکند دلیل نمیشود آن واقعیت من باشد. واقعیت من تویی. جایی که من و تویی هست. جایی که سراب ها وجود خارجی ندارند. اینجا را من ساخته ام. خدایش منم.می بینی دنیایم چه برازنده ست. حالا با دنیای تو چه کنیم؟ دنیایی که من هیچ نقشی در آن ندارم. دنیایی که اگر هم باشم، بتِ نفرتم. کدام را انتخاب کنیم؟ کدام را زندگی کنیم؟ آه... چرا هیچ وقت چیزی از من ندیدی؟ چرا هیچوقت چیزی از من نفهمیدی؟

+ نوشته شده در سه شنبه ۷ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۱۳ توسط بزمچه | نظر

.

من بزرگ خواهم شد؟

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۴۴ توسط بزمچه | نظر

.

دورتر از همه جا

+ نوشته شده در جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۹:۳۸ توسط بزمچه | نظر

"فرزانه"

حجاز در جهالت

به خاک اینجا سجده می کند

که تجاوز می کنند

می کشند

 جسدش را میبلعند

و کسی

ککش هم نمیگزد.

 اینجا بخوانید

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۵۴ توسط بزمچه | نظر

the blast effect

بعد از حرف زدن باهاش مدام تکرار می کردم لا الله الا اله. خدا هست. و یدونست. سفت تر از همیشه بغلش کرده بودم. تنها چیزی که نمیخواستم به هیچ دلیلی کسی ازم بگیرتش. خدا هست. و یدونست. مثل 20 دقیقه ی آخر شاتر آیلند که هرچی طول فیلم بافتی بودی رو پنبه میکنه. تو 1 ساعت کل اعتقاداتی که با تمام وجود به درست بودنش ایمان داشتم برد زیر سوال و این بیشتر از اینکه برام ناراحت کننده باشه، ترسناک بود. چه درست بودن چه غلط بودنشون. اصلا اعتقاد داشتن ترسناک شد برام. اینکه مجسمه ی آرمانتو تو یک ساعت بشکنن. هرچقدر که تو درست کردنش وسواس به خرج داده باشی هرچقدر که برات با ارزش باشه هرچقدر که تمآآمِ زورتو پاش زده باشی. اینا مهم نیست. تو انقدر ضعیفی که تو یک ساعت از نو میسازنت. و باور کنین که این ترسناک تر از چیزیه که بشه تصور کرد. تمام مدت بعد از حرف زدن باهاش رو فقط به یک چیز فکر میکردم. خدا هست و یدونست. دوست نداشتم اینو ازم بگیره. هرچقدر هم که منطقی باشه و کلی سند و مدرک بکوبونه تو صورتم نمیتونه اینو بگیرم ازم. یعنی با تمام وجودم میخواستم که نتونه.

راستش اینکه همیشه دوست داشتم این جور بحث ها رو. بحثایی که من یه غایت ضعیف باشم! تا که یادبگیرم و بفهمم. و تو کل زندگی هیچ چیزی برام با ارزش تر از فهمیدن تو این مورد خاص نبوده. که بزرگیش انسان رو تا مرز جنون میبره. اما فکر کردن بهش درواقع فکر کردن با اطمینان بهش حس خوبی داره. حتی اگر غلط باشه. طعم 100 درصدی بودن چیزی تا بن دندان ریشه میکنه تو وجودت و تو دیگه دلت نمیخواد هیچ کی تو رو ازش منع کنه! 

خب اون بلد بود خونده بود اصلا خوره ی تاریخ بود اما چرا اعتقادات منو ازم گرفت؟ چرا چیزایی که یه عمر با عمیقترین احساساتم ساخته بودم خراب کرد. راستش هرچقدر هم که ادم بلدی باشه دوس نداشتم این کارشو. این جور ترسوندنو. و خب من الان دیگه نه صفر که از 100- باید شروع کنم. و خب این در مقابل این ترس که دوباره بعد اِن سال یکی پیدا میشه که عرض 1 ساعت همه چی رو خراب میکنه چیزی نیست.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۵۲ توسط بزمچه | نظر

توهم حیا

حجب و حیا امروزه شبیه به پتکی شده مدام به سر دختران زده میشه و بعضا این باور رو دارن که حیا نوعی حسِ بالفطره هست و در نوع خلقتش گنجونده شده حال اینکه این کلمه ی تعمید داده شده تاریخچه ای نه چندان امیدوار کننده داره!

جالبه بدونید باکرگی دختر در قبایل اولیه ( قبل از مالکیت خصوصی) پیش از ازدواج به شدت مذموم بوده به خصوص اینکه اگر دو نفر از یک قبیله یکسان قراره که با هم ازدواج کنن. این امر به دو دلیله: 1- اینکه دختر قبل از ازدواج رابطه جنسی داشته باشه و حاصل این رابطه بچه ای باشه این اطمینان خاطر رو به مرد میده که دختر نازا نیست. 2- افراد قبیله معتقدن ریختن خون هم قبیله ای ها کاری به شدت دور از اخلاقه و این امر مطلقا تحریم بوده. به همین خاطر دختران برای اینکه بتونن شوهر مناسبی پیدا کنن گاها حتی به رهگذر یا افرادی از قبایل دیگه التماس میکردن که بکارتشون رو از بین ببرن! و دختر باکره به نوعی همیشه مورد تمسخر دیگران قرار میگرفته!

اما ورق از زمانی که پدر متوجه جایگاهِ مالکیتیش در خانواده میشه برمیگرده. تمایل مردان برای اطمینان از این امر که بعد از مرگشون میراثشون به ولدالزنا نمیرسه دلیلی شد تا مفهوم حیا برای دختران در تاریخ زاده بشه. کم کم مردان رو آوردن به دختران باکره و پدر خانواده هم از این قضیه استفاده بیشتری میکرد چون این امر که مردان تمایل پیدا کردن که با ازدواج با زن باکره مالکیتشون رو به قبل از ازدواج هم تعمیم داده باشن دلیلی شد که زنان باکره با قیمت بیشتری نسبت به سایر زنانی که عقاق نداشتن به فروش برن در نتیجه زنان اخلاقا خودشون رو موظف میدونستن قبل از ازدواج از هرگونه رابطه ای که نفعی برای شوهر و پدر نداره خودداری کنن.

این درحالی بود که در بعضی قبایل لباس پوشیدن نوعی بی شرمی و امری خلاف حیا تلقی میشد!  درواقع این قبایل نه عریانی بلکه پوشیدگی رو عار میدونستن و معتقد بودن که حیا با میزان پوشیدگی نسبت عکس داره! و این به دلیل بود که فکر میکردن لباس صرفا نوعی لوازم زینتی برای زن به شمار می آد و درواقع حق لباس پوشیدن فقط برای زنان شوهردار بود که ترسی از، از دست دادن بکارت نداشتن . همچنین این نشانه ای بودبر اینکه این زن مالک داره و به نوعی باعث دور شدن سایر افراد از اون میشد.

توهمِ حیا به دلایل عمدتا اقتصادی تا جایی پیش رفت که بعضی خانواده ها برای اطمینان از اینکه دخترشون به هیچ عنوان آلوده نشده قبل از ازدواج دخترانشون رو در سنین بحرانی جوانی در کلبه هایی به دور از شهر زندانی میکردن. در بعضی قبایل با گذاشتن حلقه هایی در آلت تناسلی زن اون رو از هرگونه جماع پیش از ازدواج منع میکردن. و نمود این قضیه در کشور های مسلمان " حجاب" بود.

اینکه زنان در هر نقطه از تاریخ برده ی تغییرات اقتصادی بودن دلیلی شد تا مفاهیمی طی این دوران مدح یا ذم بشن. مفاهیمی که تنها برای زن تعریف میشن و گاها آثار جبران ناپذیر روحی و جسمی وارد میکنن و عنان تغییرات جامعه رو به  دست میگرن. امروزه حیا تلفیقیست از نوع پوشش و باکرگی و عفاف و ... و حفظ اون تبدیل به معیاری شده برای ارزش سنجی دختران. این که بعضی افراد فکر میکنن ذات زن با براورده کردن امیال جنسیش قبل از ازدواج (مثل مرد) در تضاده و حفظ اون رو وظیفه ای به شدت سنگین برای دختر میدونن توهمی بیش نیست.

صدمات جبران ناپذیر این طیف از تفکرات سالهاست که یقه ی جامعه مارو گرفته و تا زمانی که این تابو ها شکسته نشن و براشون تصمیم مناسبی اتخاذ نشه همچنان به تخریب ادامه خواهند داد.

____________________________________________________________

منبع : تاریخ تمدن، ویل دورانت

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۱۵ توسط بزمچه | نظر

schindlier`s list

"بخشش، یعنی قدرت"

و این نه ببخش انسانی گناهکار بل عادی ترین فرد ممکن است؛ زمانیکه یک سرمایه دار اهل چکسلواکی به یک فرمانده نازی التماس میکند از کشتار یهودیانِ لهستانی دست بر دارد. کارگرانی که هرروز صبح مانند مهره های شطرنج بازیِ دلخواه فرمانده را شروع میکنند و هر آن احتمال دارد هدفِ اسلحه ی فرمانده باشند! انسان هایی همانند خودِ مسیحیان نه بلند تر، نه کوتاه تر، نه لاغر تر ، نه سیاه تر، نه سفیدتر...انسان هایی کاملا معمولی که اگر پارچه سفید رنگ را از بازوهایشان باز کنند یا کارت یهودیتشان را بسوزانند هیچکس پی به یهودی بودن آنها نخواهد برد؛ انسان هایی معمولی تر از انسان های دیگر.

در ذم و مدح هیلتر، رهبر نازی، بسیار نوشته اند و بسیار می شنویم. اما آنچه که دنیا با آن دست و پنجه نرم کرد نه خودِ هیتلر بلکه پیروان قسم خورده او بود؛ انسان هایی که در ورای پوستین وفادار خود، هیتلر پرستی را دستاویزی قرار داده بودند برای تطمیع روح خون خواهشان! اما در این بین داستان هایی هم از خریدِ یهودیان از اردوگاه آشویتس  توسط خود فرماندهان گفته میشود. داستان هایی ضد و نقض و همگی با یک هدف " آدم سوزی درکار نبوده!"

بیان متعارف تری از این قضیه ( بی هیچ سندی) این است که هیتلر مهره ی خودِ یهودیان بوده است؛ با هدف گردآوری آنها به یک مکان واحد. و تراژدی هولوکاست برای همراه کردن دنیا با این شعار است که "Żydzi są uciskani یهودیان مظلوم اند" تا نقل مکان آنها به فلسطین را مقبولیت بیشتری بخشند. درواقع آتش نفرت مسیحیان نسبت به یهودیان هیچگاه شلعه هایی واقعی نداشته!

چند روز پیش با یک یهودیِ اهل اسراییل صحبت می کردم. میگفت آنچه که برای مادر و پدرش در قفقاز پیش آمده گویی داستان مشابه است. دولت وقت برای پناه دادنِ یهودیان در قفقاز به آنها عناوین متفاوتی میداده و اصل یهودی بودن آنها را کتمان میکرده و تحت این شرایط علیرغم ایمن بودن آنها از خطرات آلمان انها را اجبارا به فلسطین مسلمان نشین میفرستند!

کما اینکه این گفته ها هیچ سندیتی ندارند، هیتلر گذشته ایست که راست یا دروغ بودنش هیچگاه آشکار نخواهد شد و جز خودِ تاریخ کسی از واقعیت آن خبردار نخواهد شد!

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۹:۵۱ توسط بزمچه | نظر

naughte

ولی دوربین روی فیروزه ها زوم کرد و من تار بودم!

+ نوشته شده در جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۲۴ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.