ای تف تو رویت بشر که بعد اینهمه سال فخر و کبر و کثافتبازیهای علمی هنوز نتوانستی بفهمی چه مرگت است. بعد اینهمه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمی دقیقا کجای کار میلنگد که اینطور تمام روز یک گوشه افتادهای و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدمهای دیگر. سالها نتوانستی با آدمها حرفت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز میبینی با خودت هم نمیتوانی درست و حسابی حرف بزنی. شاید هم زیادی یقهء این بنده خدا را میگیری؛ سالم است، نفس میکشد، فقط زیادی فکر میکند. نه اینکه زیادی بفهمد، اگر میفهمید که الان اینطور نبود، نه، فقط زیادی فکر میکند. زیادی هم دری وری میبافد. در یک سیال زندگی میکند، در آن فکر میکند. خاصِ این دنیاست، هزاران دنیای دیگر داریم، خوشحال باش که تو در یکی از آنها میتوانی خوب بفهمی.
اما بیا و در این یک دنیا مارا یاری کن. باور کن دیگر مهار کردن زبانه مغزم ناشدنیست. رنجش به تنم رسیده. یک زمانی فکر میکردم دستآویزهایی در زندگی دارم که درست در این لحظات نجاتدهندهند؛ اما تا دست انداختم بگیرمشان پاره شدند، اصلا نیست شدند. نمیدانم. بیا فقط بپرس چته؟ نمیدانم، باور میکنی نمیدانم مشکل چیست؟ یعنی میدانم ها اما... نه، نمیدانم. ای کاش من همان سایه هیچ بودم، نه این چیزی که الان هستم، میپرسی چیست؟ نمیدانم!