من آدم احمقی هستم. آدم احمقی که همیشه از دور در حال تماشا کردن معدود نسبتهایی است که با زندگی ایجاد کرده. آدمهای احمق همینطورند. آنها اصل پذیرش را نادیده میگیرند و همیشه فکر میکنند روزی شاید خیالاتشان واقعی شوند. بلد نیستند بپذیرند، و در نتیجه طغیان هم نمیکنند. حالا کاری با طغیان کردن ندارم، همان مراحل ابتدایی پذیرش واقعیت در جریان، که همیشه هم در آغوش خود کودک در حال رشد ناتوانیمان را حمل میکند ما را از حماقت نجات میدهد.
نپذیرفتن شیوه رواقیون است؛ چون چیزی را که میخواهی، نمیتوانی داشته باشی پس چیزی را که داری بخواه. رواقیون در یک حباب زندگی میکنند. رواقیون احمقند. آنها احمقهای حرفهای هستند که میخواهند به ما اثبات کنند میشود از دنیای واقعیت کنارهگیری کرد و رنجها را با زندگی در یک خیال لذت بخش تکسین داد.
نویسنده! بپذیر که ناتوانی. بپذیر که انسان میانمایهی درجه چندمیای هستی که به شیوه رقت انگیزی دخترانی که شیفته عکسهای روی جلد مجلههای هالیوودی هستند را قضاوت میکند. ولی خودش در درک آنچه هست مانده. این موجود احمق هیچی نیست. آه نویسنده... ببپذیر که نمیشود. یا فعلا، اینجا، الان، نمیشود که چیزی باشی.