هیچ اگر!

در 20 سالگی به همان جایی رسیده ام که خاله ام با 57 سال سن، بعد 13 سال بازنشستگی از خوراندن دراپ، اسپک و شنای پروانه به کودکان و مادرانشان به آن جا رسید. دقیقترش می شود بعد از یک عمل سنگین دیسک کمر، 20 سال بعد از آنکه مادر، پدر و خواهرش را از دست داد و چند وقتْ بعد از آنْ حدودا 5 سالی که خانه ی سیصد متری اش را تقدیم یک عوضیِ کلاهبردار کرد تا مثل اسید آجر به آجر اتاق هایش را بخورد بعد هم تف کند روی آن گل های قرمز رنگی که همچون دو فرزندش دوستشان داشت. سپس در همان بحبوحهء تحریم ها با سیمانی که قیمتش به طلا رسیده و طلا به آسمان، 6 طبقه بسازد و آن را هم دودستی تقدیم عوارض شهرداری کند.راستش من کلمه میگرن را از خاله م آموختم؛ چون از وقتی شناختمش میگرن داشته و از عوارض مسکن هاش هم معده دردهای شدیدی می گرفته که، البته رانیتیدین را هم اولین بار از خاله م یاد گرفتم. فهمیدم یک نفر هست که نگران همه چیز و همه کس هست؛ از خوردن غصه اینکه چرا من سرماخورده ام تا این که چرا پسر برادر کوچکش نمی خواهد عینک بزند و چشمانش ضعیف میشوند. 

راست می گویی من هیچوقت به آن جایی که خاله ام رسیده، نرسیده ام. جایی که او ایستاده اصلا خوش منظره نیست؛ افسردگی، حمله های عصبی و همان میگرن و معده درد شدید. البته الان بهتر است. فقط یادم می آید می گفت صبح ها دوست ندارم بیدار شوم، چون هیچ چیز جز کرختی در انتظارم نیست. امیدی هم به زندگی ندارم. آره همین است. منظورم از جایی که خاله م به آن رسیده همین چند جمله اخیرند، همین هم برایم گه خوری الکی است، هرچند! اما این زندگی هم خیلی جالب است، از هر مسیری تو را نهایتا به همین چند جمله می رساند. مهمم نیست چقدر قوی و پر از جملات احیا کننده ای؛ بهرحال می بازی! 

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۵۷ توسط بزمچه | نظر

آفتاب‌ها

پدرم در گوشم زمزمه می کند مبادا هراسِ فردا استخوان هایت را در تاریکی شب خرد کند؛ اینها همه اوهامند و به همراه شب محو خواهند شد. تنها تا اولین روشنایی دوام بیار. به حافظه ضعیفش لبخند می زنم و آب دهانم را قورت می دهم؛ این بار هم نه.

+ نوشته شده در جمعه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۲۳:۱۸ توسط بزمچه | نظر

در ذمِ دقیقا 20 سالْ زندگی

چند ساعت دیگر اولین سپیده در چشمان من خواهد دمید. این موجود عاشق تاریکی را چرا به نور عادت می دهید؟ در پی یافتن هیچ مفهومی نیستم. مغزم دارد منفجر می شود. هیچ صراطی را مستقیم نیستم. مستقیم چه بامبولیست؟ در یک صفحه سفید گم شده ایم که تا ابد همین سفیدیِ کذاییست. حتی در رنگش مطمئنم نیستم. شاید یک دنیای بی رنگ است. آخر اگر به ان رنگ بدهم مطلق می شود. حال انکه هیچ مطلقی وجود ندارد و نمیخوام هیچ مفهومی به ذهن شما متبادر شود. می فهمید چه می گویم؟ من اصلا به مفاهیم مشکوکم. نمی خواهم هیچ منظوری را برسانم چون این کار مطلق سازیست، حال آنکه مطلق یک طنز سرکوب کننده است. میخواهم از نسبت بگویم. از این تعلیق کذایی. هیچ مسیری راه به هیچ جایی نمی برد. میدانم در یک جمله از دو هیچ استفاده کرده ام. اما می خواهم تاکید کنم. ببینید هیچ انتهایِ " مکتوبِ موکدِ ثابتی"نیست. پس این مستقیم کوفتی چه مرگیست دیگر؟ در یک مکعب بی رنگ که تا ابد بی رنگ است بدون هیچ خط کشی و اسفالت و کوفت و زهرمار مستقیم و غیر مستقیم زندگی می کنیم. همه راه است. مسیر است. این دنیای همان کثافتیست که مغز مرا منفجر می کند. هیچ چیز نیست. هیچ چیز مطلق وجود ندارد. همه چیز را می توانی بسازی. هر علاقه ی کوفتی را میتوانی شکل دهی. میتوانی خودت را از این رو به ان رو کنی. هیچ چیز مطلق نیست لامصب دنبال چه هستی؟ من عادت کرده بودم به باور آن مطلق مطلوبم. به اینکه تنها یک راه نجات است. حالا در یک مکعب بی رنگ که می گوید گور بابای هر صفتی گیر کرده ام. زندگی بی معنیست؟ نمی دانم. اما می دانم زندگی هیچ چیز نیست و همه چیز هست. انسان هی چیز نیست و همه چیز هست. چشم هیچ چیز نمیبیند و همه چیز می بیند. لامصب ها این اختیار محض است. چه یاوه ای از جبر می گویید؟ دست و پایم را بسته. یک زمانی کمال و تعالی ای در زندگی ام تعریف می شد و مرا از این مسیر لجن گرفته راکدِ زندگی می رهاند. این جهان بینی نهایتا یک بحران اگزیستانسیال برایم آورده. فلج. پوچ. بدون قوه ادراک.

حالم از خودم بهم می خورد. انسان بی ریشه همینطور است. با هربادی. کاش باد باشد، با هر نسیمی می لرزد. کاش بلرزم، کن فیکون می کنم.  ATTENTION WHORE؟ نه من فقط دوست دارم تایید و تشویق شم. اما پیشتر گفتم که به چه شکل از این دنیا معتقدم پس این بندهایی که از خوب و بدهای مطلق که نهایتا منجر به تشویق ها و تاییدها می شوند چرا می سازم؟ 20 سالم شده. باورم نمی شود. 20 ساله ها خیلی در نظرم متفاوت بودند. حداقل تا ان موقع یک ریشه هایی برای خودشان دست و پا کرده اند. سردرگمم . کوره راه ها رفتم و برگشتم. نه درستش این است من از ازل در کوره راه ها زاده شدم. کوره هایی که همیشه تاریک است. چه می خواهی زن جوانِ 20 ساله؟ خودم را. آدم ها را. حرف ها را. لیبرال دموکراسیِ گورباچف را. یادم است قرار بود به شیوه تخصص گرایانه زندگی کنم اما من هیچ چیز از جاوا و بک اند و کرنل سردر نمی آورم. هنوز کتاب ژاک دریدا دستم می گیرم. پوچ. این هم دست آورد 20 سالگیم : وقوف به میزان میان مایگی ام. میان مایه ی عوضی. حق دارید. 20 سال فرصت داشتی که به همچین کثافتی برسی؟ چه می خواستم اصلا؟ کاش حداقل در این سالها تلاش می کردم بفهمم چه می خواهم. ریشه احتمالا. من ریشه می خواهم و پیشتر هم گفته بودم.. عمق می خواهم.

باری! تولدت مبارک میان مایهء 20 سالهء ناامن! 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۰۸ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.