بعد از حرف زدن باهاش مدام تکرار می کردم لا الله الا اله. خدا هست. و یدونست. سفت تر از همیشه بغلش کرده بودم. تنها چیزی که نمیخواستم به هیچ دلیلی کسی ازم بگیرتش. خدا هست. و یدونست. مثل 20 دقیقه ی آخر شاتر آیلند که هرچی طول فیلم بافتی بودی رو پنبه میکنه. تو 1 ساعت کل اعتقاداتی که با تمام وجود به درست بودنش ایمان داشتم برد زیر سوال و این بیشتر از اینکه برام ناراحت کننده باشه، ترسناک بود. چه درست بودن چه غلط بودنشون. اصلا اعتقاد داشتن ترسناک شد برام. اینکه مجسمه ی آرمانتو تو یک ساعت بشکنن. هرچقدر که تو درست کردنش وسواس به خرج داده باشی هرچقدر که برات با ارزش باشه هرچقدر که تمآآمِ زورتو پاش زده باشی. اینا مهم نیست. تو انقدر ضعیفی که تو یک ساعت از نو میسازنت. و باور کنین که این ترسناک تر از چیزیه که بشه تصور کرد. تمام مدت بعد از حرف زدن باهاش رو فقط به یک چیز فکر میکردم. خدا هست و یدونست. دوست نداشتم اینو ازم بگیره. هرچقدر هم که منطقی باشه و کلی سند و مدرک بکوبونه تو صورتم نمیتونه اینو بگیرم ازم. یعنی با تمام وجودم میخواستم که نتونه.
راستش اینکه همیشه دوست داشتم این جور بحث ها رو. بحثایی که من یه غایت ضعیف باشم! تا که یادبگیرم و بفهمم. و تو کل زندگی هیچ چیزی برام با ارزش تر از فهمیدن تو این مورد خاص نبوده. که بزرگیش انسان رو تا مرز جنون میبره. اما فکر کردن بهش درواقع فکر کردن با اطمینان بهش حس خوبی داره. حتی اگر غلط باشه. طعم 100 درصدی بودن چیزی تا بن دندان ریشه میکنه تو وجودت و تو دیگه دلت نمیخواد هیچ کی تو رو ازش منع کنه!
خب اون بلد بود خونده بود اصلا خوره ی تاریخ بود اما چرا اعتقادات منو ازم گرفت؟ چرا چیزایی که یه عمر با عمیقترین احساساتم ساخته بودم خراب کرد. راستش هرچقدر هم که ادم بلدی باشه دوس نداشتم این کارشو. این جور ترسوندنو. و خب من الان دیگه نه صفر که از 100- باید شروع کنم. و خب این در مقابل این ترس که دوباره بعد اِن سال یکی پیدا میشه که عرض 1 ساعت همه چی رو خراب میکنه چیزی نیست.