دوپارگی

- من رو ببخشید اگر برای رعایت کردن ریزه های نگارشی کهن سالم-

 

پولس پیامبر در نامه‌ش به رومیان از نزاعی که در درونش جریان داره میگه: «میخواهم اما نمیتوانم» و این نزاع رو از اساسی ترین چالش های زندگی مومنان به ادیان قدسی میدونه. مومنانی که روزی در چند وعده یادآور حضور خدا در همه ابعاد زندگیشون، همیشه و اکنون، اینجا و هرجا میشن. دستورات را به خوبی میدونن، از چه چیز منع و به چه چیز هدایت شده‌ن. مثل کودکی معصوم در مسیر رضایت الهی می خرامن و دوست دارن زندگی شون ذره ای از چارچوب مشخص شده بیرون نزنه. اما، چی میشه که این موجود عاشق گاهی میلغزه، شیطون تو جلدش میره و میزنه جاده خاکی؟ پولس از کشمکش پیوسته مومنان بین معصیت و اطاعت به خوبی باخبر بود و تو نامه‌‌ش به رومیان میگه «دین خود عامل معصیت است.» زمانی که من رو با فضیلت آشنا میکنه، در جایی قرارم میده که چشم انداز پررنگ‌تری از معصیت داره. تا زمانی که اون فضیلت رو نشناسم، رذیلتش رو هم نمیشناسم. «و من در جنگ(نزاع)ای مداومم. میخواهم اما نمیتوانم.»

 

پولس سراغ این باور رومیان میره که معتقد بودن دوپارگی من بین آنچه در باورهام میگذره، و آنچه عمل میکنم مربوط میشه به تضادهای بدن و ذهنم. روحم چیزی میطلبه ولی خواهش های جسمانی‌م خلاف اونه. پولس معتقده کشمکشی بین ذهن و بدن نیست که اصلا همه اونچه که اتفاق میفته بطور بالقوه‌ان و همگی به وادی ذهن/مغز مربوطن. بدن پیغام رسانی بیش نیست و هر دستوری از بالا بهش برسه، بی چون و چرا به قوه عمل میرسونه. درحالیکه آنچه در نزاعی دائمیه، قوه و عمل نیست. بلکه قوه و قوه است. بدن مثل کودکی میمونه که بین دستور پدر و مادر منتظره: «بالاخره چیکار کنم» نهایتا اونچه که تاثیرگذاره اینه که پیغام چه کسی به کودک میرسه؛ پدر یا مادر؟

 

پولس کشمکش رو مربوط به اراده و اراده میدونه. معتقده شکل گیری هر مفهومی برای اراده باعث میشه تا نقیضش هم براش ساخته شه. اراده تام نیست که اگر بود دیگه اراده مفهومی نداشت. دستورات سریعا به عمل بدل میشدن. اما دستورات به محض رسیدن به اراده، نقیضی هم براشون ساخته میشه. هر میخواهمی، یک نمیخواهم داره. هر مثبتی کنارش یک منفیست. هر دوست دارمی، یک دوست ندارم دارد. دو قطبی که همواره کنار همدیگرند و این دوقطب ساخته‌ی خود اراده‌ان. پولس معتقده ما برای رهایی از این دوپارگی پی در پی اراده و به سویی رفتن، به لطف الهی نیازمندیم. لطف الهی همون معجونیه که مارو به نقطه ثابتی میرسونه.

 

سالها بعد، آوگوستوس، فیلسوف رومی، به سراغ نامه پولس میاد. آوگستوس معجون توحید بخش رو نه فضل الهی بلکه عشق میدونه. معتقده که هر چیزی در طبیعت مرکز ثقلی داره که غایت حرکت هاشه. همون سکونی که در حرکت های مداوم و پیوسته ش سرگردان به دنبالشه. آوگستوس مرکز ثقل انسان هارو عشق میدونه. جایی که از کشمکش بین میخواهم و نمیخواهم های اراده ش رها میشه و چند پارگی هاش یکی میشن؛ به سویی حرکت میکنه و بالاخره بعد از جنگی مداوم یک پارچه و خالص میشه. مرکز ثقل انسانها جاییه که بالاخره از تنش های ناشی از عدم اطمینان هاش رها میشه و چیزی که این رهایی رو بهش میرسونه عشقه.

+ نوشته شده در جمعه ۱۳ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۰۶ توسط بزمچه | نظر

دل قوی دار!

دیدی تهش بهار میاد؟ دیدی هرچقدر زخم بخوری، کوره راه بری، گاهی مرگ مثل یه ماه سیاه کوچولو تو وجودت بالا پایین بره، قلبت پر شه، خالی شه، ترک برداره، دیدی هرچقدر هم پاییز دوستت نداشته باشه و برف زمستون هم فقط زخم هات رو بسوزنه بازم امیدت به بهار کمر راست میکنه؟ دورت بگردم دیدی غصه خوردن نداشت؟ زندگی میگرده و بالاخره بهار میاد... بالاخره شب های امن و خنک بهار. شب های ساکت و مادرانه‌ی بهار. به دوستی گفتم بهار که میاد انگار دنیا سراسر خیر میشه. غصه ها آب میشن. دلتنگی ها آروم میشن. دورِ دور میشیم. میریم جایی که سردی راه نداره. سازشگری و تحمل اساس زندگیمون نمیشه. بالاخره زخم هامون خشک میشه و میریزه. شکوفه میزنیم. آخ بهار. بالاخره بهار میاد!

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۰۸ توسط بزمچه | نظر

موطنی-مراد السویطی

حقیقت غم انگیزی وجود داره که معمولا کشورهای ظلم دیده و ضعیف(به‌جای وصف شکست‌خورده)، ادبیات حماسیِ قوی‌تر، احساسی‌تر و دلنشین‌تری دارن. انگار تو این ممکلت شاعران جور حاکمان رو کشیده‌ن. یادمه احسان عبدی‌پور در فتواهای عاطفی میگفت وقتی کار سربازان تمام شد نوبت به شاعران میرسه، اما به نظر میاد کار زیادی در جغرافیای طلوعی‌ای خورشید برای سربازان نیست.

ترم دو، یا سه دانشگاه نزدیکای غروب با این آهنگ مراد السویطی که درواقع سرود ملی عراق و فلسطینه خیابان دانشگاه تا خوابگاه رو طی میکردم و زمزمه میکردم «هل اراک فی علاک تبلغ السماک، موطنی؟» پاسخ فعلا سر راست است: نه!

 

 

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۳۳ توسط بزمچه | نظر

پورنوگرافی، مصداق بی‌صدای خشونت علیه انسان

صد سال پیش جایی در بریتانیا زنان از گاندی الهام گرفتند و تا گرفتن حق رای ایستادگی کردند. آن روزها ایران هنوز در گیر و دار مشروطه بود، و پررنگ ترین حضور اجتماعی زنان همان چیزیست که بیضایی در ندبه به تصویر میکشد؛ تعلق به دو ساختارِ اجتماعی: خانه و فاحشه خانه. حالا نمیخواهم دچار بازیِ تاریخی شوم. اما میخواهم بگویم هم مسیر طولانی بوده و هم گام های ما بسیار آهسته و با تعویق. راستش تقریبا مسئله ای در دنیا نیست که ایران از آن جلو یا همگام با آن باشد، اما احتمالا پورنوگرافی تنها جاییست که میتوان از خشونتی موازی با هرجای دیگر در دنیا علیه زنان و ، این بار، مردان صحبت کرد.

پورنوگرافی صنعت پدر مادر داریست. یعنی در ظاهر که همینطور است. یک صنعت بزرگ و قانونی که اگر کسی در آن مشغول به کار است، مانند هر نوع اشتغال دیگری خودخواسته و طی رضایت خودش بوده. پس اساسا فرضیه خشونت در چنین صنعتی منتفی‌ست. ام دو نکته در این صنعت مسکوت مانده اند:

1- تمام آنچه در قرارداد ذکر میشود طی فیلمبرداری رعایت نمیشوند. دو مصاحبه با معروف ترین زنان پورن استار حقیقت آزاردهنده ای را تصویر میکند که «همه‌ش اون چیزی نیست که تو قرارداد طی کردیم. نمیتونی وسط صحنه بگی من فلان کار رو نمیکنم. چون قرارداد داری و باید اون صحنه رو تموم کنی، دیگه کسی خبر نداره اونجا چی میگذره.» و این بازی البته که دوطرفه‌ست. آزار ناشی از این قضیه بر جسم و روح مردان شاغل در این صنعت هم مینشیند.  این ماجرا نشان میدهد که «طی فیلم برداری» نه تنها حقوق کار رعایت نمیشود، بلکه کارفرما مالک بدن بازیگران میشود بدون آنکه رضایتی در کار باشد. درواقع کارفرما این را میداند که از زمان شروع تا پایان کار آزادانه میتواند بازیگر را بطور مطلق استثمار کند؛ به شیوه ای مدرن و «هیس.. مخالفت نکن.»

2- سایت هایی که در زمینه انتشار فیلم بزرگسالان فعالیت میکنند، بدون هیچ محدودیتی، از فیلم آزار جنسی به کودکان تا تجاوز را منتشر میکنند. بزرگترین سایت فعال در این صنعت عملا کتگوری‌های مربوط به پدوفیلی دارد. رابطه جنسی با کودکان، تحت هر شرایطی آزار محسوب میشود؛ چرا که کودکان به دلیل نابالغ بودن و ناتوانی در تصمیم گیری های آزادانه، اصلا نمیتوانند سوژه‌ی جنسیِ معتبری باشند. هرفعالیت جنسی با کودکان جنایت است.
این نکته در کنار این بحث است که سایت‌های بی‌شماری فیلم‌های تجاوز به بزرگسالان را آزادانه منتشر میکنند. درواقع هیچ فیلتری برای آپلود فیلم ها وجود ندارد. چرخه‌ی پول سازی تا جایی پیش میرود که برای زنده گشتن بروزرسانی های سایت، هر محتوایی آپلود شده و هربازدید از این سایت( که در آغوش خود هزاران تجاوز، آزار، انحراف جنسی دارد) حلقه ارزشمندی در این چرخه میشود.

جایی دیگری از ماجرا کلیشه های جنسیتی ما نیز ایستاده‌اند. جرات میکنم و میگویم برای ما تماشای درد کشیدن زنی ریز جثه لذت بخش است، اما با دیدن مردی که آزار میبیند سنسورهای همدردی مان فعال میشود و دوست نداریم شاهد ماجرا باشیم. سالهاست عکسی از یک دختر کم سن و لاغر اندام و چند مرد رنگین پوست در اطرافش برای خنده و شوخی دست به دست میشود؛ طوری که فعالان حقوق زن هم چندباری در موقعیت های مختلف به آن خندیده یا منتشرش کرده اند. میگویید این چه ارتباطی با خشونت علیه زنان دارد؟ بسیار خوب. #کلیشه_برعکس آن را تصور کنید. آیا باز هم خنده دار است؟ یا در موقعیت هایی استفاده میشود که میخواهیم از ضعف و هجمه ها حرف بزنیم؟ یا حالا میشود نماد خوشبختی؟ اصلا چرا تصور. یک نمونه عینی‌اش وجود دارد؛ دن بیلزریان. خدا میداند شاهد چند آه و حسرت بودم و یا جملاتی در مدح شانس و اقبالش شنیده ام.

 

رابطه ما با پورنوگرافی، رابطه ما با خشونت است. «خشونت بازتولید میشود.» بارزترین مصداق این جمله پورنوگرافیست. خشونتی که از مانیتورها به اتاق خوابها می آید. چرخه بی انتهایی از انحرافات جنسی، درآمدزایی، و خشونت های عینی.  صد سال پیش، خشونت در گونه های کبود و چشم های گریان، عیان و آشکار بود. با بهایی که برای تمدن پرداختیم؛ کنترل و سرکوب چنین اتفاقاتی، خشونت مسیر خود را از جایی دیگر، لذت بخش تر و سودمندتر به سمت انسان مدرن پیدا کرد. در رابطه مان با پورنوگرافی و خشونت یک سمت را میتوانیم انتخاب کنیم. نمی شود مخالف خشونت باشیم و کتگوری مورد علاقه‌مان روابط هاردکور باشد.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۲۰ توسط بزمچه | نظر

باکره‌هاش این‌ورِ بازار!

یک

چند شب پیش بین مقاومت های احمقانه ام در برابر خوابیدن یکی یکی کانال های یوتیوبی را رد می کردم که به عنوان "Bride market in Bulgaria" برخوردم. اول فکر کردم احتمالا خبر از یک تجارت غیرقانونی انسان است. پس درحالی شروع کردم به تماشا کردن که انتظار داشتم صورت های یخ زده و اسکوبارهای قاچاق انسان ببینم. اما داستان در یک محیط شاد، رضایت مندانه و البته کاملا قانونی روایت میشد. یک زمین بزرگ در یک منطقه روستایی از بلغارستان که یک روز از سال شاهد گردهمایی دختران و پسران به همراه خانواده هایشان بود. و بازار! بله بازار بود. خانواده پسر میخرند و خانواده دختر میفروشند. هیچ تراژدی ای، در هیچ لحظه ای از داستان وجود نداشت. دختران جوان از شب قبل به دنبال کفش های پاشنه بلند، پیراهن های زیبا و رنگ موهای خیره کننده شهر را بالا پایین میکنند و علیرغم خرجی که روی دست والدین تنگ دستشان میگذارند، والدین راضی اند چون معتقدند این تجارتیست که اگر بگیرد سود کلانی خواهند کرد. با روشنی هوا، دختران آرایش کرده و پسران خلیجی با لپ های گل انداخته به سمت زمین بازار راه میفتند. سر به سر هم میگذارند، با هم میخندند، هم کلام میشوند و در صحنه ای از مقیاس بالاتر گویی در هم میلولند تا فرد موردنظر را پیدا کنند. پسر میپسندد و به خانواده دختر خبر میدهد، البته دختر هم باید بپسندد، یعنی اینطور هم نیست که به زور شوهرش دهند! سپس بحث قیمت میکنند. مظنه ای در کار نیست. دختران باکره، زیبا و بلوند با قیمت بیشتری فروخته میشوند. اروپا، قرن 21.

دو

یادم می آید یکی دو سال پیش در یک بحث توییتری با یکی از فعالین سرشناس حقوق زن، در پاسخ به اعتراض من که «مهریه در ذات خودش نوعی داد و ستد دارد» گفت «مهریه «حق» زن است. در جامعه ای که گرگ ها از هر دیوارش بالا میروند، زن مطلقه بدون پول چکار خواهد کرد؟ این حق اوست که از زندگی آینده اش مطمئن باشد.» 

سه

امیرخانی در سفرنامه افغانستان، از اولین مواجهه ش با دستشویی عمومی های کابل نقل به مضمون میگوید که وقتی وارد توالت های شهر میشوی بدون استثنا گند و کثافت تمامند. از یکی از اهالی جویا شدم که ماجرا چیست؟ گفته که در فرهنگ ما ابتدا باید تمیزکاری کنی و بعد مشغول کارت شوی و بیای بیرون. درحالیکه احتمالا در ایران اول کارت را میکنی و سپس مشغول تمیزکاری میشوی. امیرخانی در اینجا جمله بینظیری دارد که «تمدن به همین فرهنگ اول یا اخر وابسته است.»

 داد و ستد زنان هم ماجرای همین اول و آخر شده. زنان ما فکر میکنند داد و ستد همچون گند کاریست که چون آخرش پول به جیب میزنی پس متمدنانه میشود. غافل از آنکه تجارت، تجارت است و هر جای معامله پول را بگیری توفیری در اصل قضیه ندارد. زنان، رضایت مندانه، فروخته میشوند، و مردان مشتریان دائمی این کالاهای متحرکند.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۲۱:۲۴ توسط بزمچه | نظر

زمزمه های آشنا

یک ماه قبل در تلاش برای هضم شدن در معده یک رابطه بیمار بودم که دوستی کاملا ناگهانی زنجیره ای از پرسش ها را به آغوشم انداخت و سریعا خداحافظی کرد و رفت. در ذهنم پرسشها را مرتب کردم. «نکنه عشق یک نوع تجربه و نوعی کیفیته که فقط در حالت رشدنایافتگی خودش رو بروز میده؟/ نکنه عشق در جدال با دلایل منطقیه؟ یعنی ممکنه کسی رو خیلی دوست داشته باشی اما عاشقش نباشی؟ کسی خیلی دوستت داشته باشه اما معشوقه ش نباشی؟/ نکنه حتما باید یه کشش به خریت داشته باشی تا بتونی عشق رو تجربه کنی؟ یعنی وقتی پای عقلانیت میاد وسط دیگه عشقی درکار نیست؟ دیگه اون علاقه تا مغز استخوانتو نمیسوزونه/ پس با اینهمه آیا عشق اعتباری داره؟ آیا کسی تابه حال در معرضش بوده؟ یا صرفا ساخته ذهن هاییه که متعلق به روح های نیازمند و کمال گران؟»

در اثبات فطرت انسانیم چشم در تجربیات شخصیم گرداندنم. به آدمی که تجسم چهره ش در ذهنم کافی بود تا گرم شدن چیزی در سینه م را احساس کنم فکر کردم. روزگاری را که درحال گذران بودیم فصل به فصل یادآوری کردم. پاسخی نیافتم.  [اکنون در مرور آن روزها مدتی زور زدم تا یادم آمد در آن لحظات واقعا حس دلگرمی و علاقه شدیدی به او داشتم. محمود درویش جمله ای دارد که « عشق را باید زندگی کرد نه اینکه به یادآورد.» قرار گرفتن در فاز یادآوری در همان یک ثانیه پس از عشق ورزی اتفاق میفتد. دقیقا از همان لحظه ای که خود را از آب استخربیرون میکشی. تو هنوز خشک نشدی اما دیگر تمام شد. از آب بیرون آمده ای. «آیا این عشق است؟» در پاسخ درویش من فقط میگویم شاید!]

روزها بعد سراغ دوزخ دانته رفتم. به سرودی رسیدم که در آن دانته برای اولین بار فرانچسکا و پائولو را در دایره دوم دوزخ ملاقات میکند.  فرانچسکا نزدیک می آید و قصه مشترکش با پائولو را تعریف می کند. آن دو به مکافات زنا آنجا بودند؛ در رنج و عذابی بی پایان. برای دانته جرم آنان مهم نیست، تنها یک چیز ذهنش را مشغول می کند. « چگونه هنگام زمزمه های لطیف فرا رسید؟» او می خواهد بداند چطور پس از مدتها در کنار هم بودن پی برده اند که عاشق هم شده اند؟ فرانچسکا تعریف می کند که روزی با پائولو مشغول خواندن رنج های عاشقانه لانسلو بوده اند، که در آن لحظات گاه گاه سرخ می شد تا به قسمتی می رسند که عاشق معشوقه اش را میبوسد. فرانچسکا اظهار میکند « این مرد هم که هرگز از من جدا نمیشود، لبان مرا بوسید.»

نکته ای که لحن فرانچسکا در سراسر بازخوانی روایتشان دارد، این است که او به خوبی میداند که گناه کرده است و اکنون به کیفر آن گناه است که در رنجی ابدی قرار گرفته؛ اما به هیچ وجه احساس ندامت ندارد. در دوزخ توبه ممنوع است، کمااینکه اگر آزاد هم بود فرانچسکا به عشق ورزیدن به پائولو ادامه میداد. در امتداد تمام ابدیت هایی که در افسانه ها و منظومه ها متولد شده اند.

به آدمی که تا یک ماه پیش صدایش را کادوپیچ کرده گوشه گوشه اتاقم جاساز میکردم فکر میکنم. اکنون به سختی یادم می آید چه احساسی به او داشتم. آه! مگر هر کلمه ما به ازایی در خارج ندارد؟ پس چرا عشق زاده شد اگر به راستی جز در کلمات وزن دار این شاعران پناه دیگری ندارد؟ یادم آمد. نه. هر کلمه ای ما به ازایی ندارد. اسب تک شاخ کسی دیده تا به حال؟ کاش حقیقت عشق نیز به سادگی اسب تک شاخ نفی میشد. یا به سادگی وجود آب اثبات. 

«آن روز در پایان بعدازظهر

هنگامی که می خواستم بدرود همیشگی را به تو بگویم.

اضطرابی مبهم از ترک تو

به من فهماند که دوستت دارم.»

بورخس در نقد ملاقات دانته با فرانچسکا و پائولو می نویسند «پائولو و فرانچسکا در دوزخ هستند و دانته رستگار خواهد شد، اما آن ها یکدیگر را دوست داشته اند درحالیکه اون عشق زنی را که دوست میدارد بدست نیاورده است. دانته نوعی غروری گستاخانه را حس میکند زیرا که او از بئاتریس دور است.  برعکس، این دو مطرود با هم هستند، نمیتوانند با هم حرف بزنند، در گردباد سیاه بدون هیچ امیدی می چرخند، حتی دانته به ما میگوید بدون امید دیدن پایان عذاب هایشان، اما با هم هستند، آن ها مشترکا در دوزخ هستند و گویی این برای دانته نوعی بهشت بوده است.»

 شب از نیمه گذشته است. در سکوت و از لای قطرات باران به بازتاب نور از پنجره هایی خیلی دور و خیلی نزدیک زل زده ام. در گوشم فرهاد می خواند « می اندیشم که شاید خواب بوده ام، خواب دیده ام» دلم میگیرد. من هیچ گاه به راستی عاشق کسی نبوده ام.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۲۴ توسط بزمچه | نظر

گورمو گم کردم

نشست پیشم گفت خط منه. " نصر من الله و فتح قریب و بشر المومنین." خندید گفت تبرئه شدم. حالا میرم سراغ زندگیم. شاید این نصر واقعی منه. دلم پیش نهضته ولی میدونم نمیشه. اگه اون روزی که گلومو تو صحن پاره می کردم، کیوان صمیمی جلو چشم نبود، حساب کار میومد دستم، که این مقاومت، آزارِ هابز نیست، اصلا هیچی نیست. دور خودمون چرخیدنه، من که حتی نتونستم رفیق واسه خودم دست و پا کنم. حالا نگی یه قدم برداشتم ترسیدم، صدامو بریدم. نه، من زیادی نادونم، نمیتونم باشم و کامل نباشم. بحث هزینه نیستا، یه وقت یاد حرفای ممد نکنی، دیگه بریدم. ته دلم امید دارم که میشه درست مقاومت کرد، لااقل قلقلکشون داد، ولی میترسم پامو بذارم تو این زمین. میترسم بیام و نشه، من بد وقتی بریدم، اومدم که جبران کنم بدتر ریدم؛ میخواستم بگم من صدام خفه نمیشم، دیدم خودم دست گذاشتم رو دهنم. تکلیفم با خودم مشخص نیست؛ میترسم همه ش بخاطر مبارزه نباشه. من خیلی نادونم، دلم گرفته از این نادونی. دور خودم میچرخم و تهشم هیچی نمیمونه ازم. تو نمیزنی تو گوشم؟ دلم میخواد بیای بم بگی آخه مرتیکه، تو مسئله ت چیه؟ زندگیتو هرچقدر بیشتر شخم میزنم بیشتر به لجن میرسم. دلم میخواد ببینی که تهش اگر از مقاومت به مبارزه رسیدیم باید تا بن دندان مسلح بری جلو، بعد میبینم من همین خط امامی پفیوزم نیستم، چه برسه چریکی. دلم میخواست الان سعید سیگار میکشیدیم و تو تهش میگفتی اسپری میخوای؟ منم با خنده میگفتم نه خانواده اوکین و اسپریو ازت میگرفتم. از خانواده و دوستام ترسیدم. من همه جای این زندگی ریدم. حتی تو انتخاب خودم. حالا نمیمونم چون نمیخوام بیشتر از این گند و کثافت بالا بیارم. میرم که بتونم باقیشو جوونی کنم.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۰۹ توسط بزمچه | نظر

هیچ اگر!

در 20 سالگی به همان جایی رسیده ام که خاله ام با 57 سال سن، بعد 13 سال بازنشستگی از خوراندن دراپ، اسپک و شنای پروانه به کودکان و مادرانشان به آن جا رسید. دقیقترش می شود بعد از یک عمل سنگین دیسک کمر، 20 سال بعد از آنکه مادر، پدر و خواهرش را از دست داد و چند وقتْ بعد از آنْ حدودا 5 سالی که خانه ی سیصد متری اش را تقدیم یک عوضیِ کلاهبردار کرد تا مثل اسید آجر به آجر اتاق هایش را بخورد بعد هم تف کند روی آن گل های قرمز رنگی که همچون دو فرزندش دوستشان داشت. سپس در همان بحبوحهء تحریم ها با سیمانی که قیمتش به طلا رسیده و طلا به آسمان، 6 طبقه بسازد و آن را هم دودستی تقدیم عوارض شهرداری کند.راستش من کلمه میگرن را از خاله م آموختم؛ چون از وقتی شناختمش میگرن داشته و از عوارض مسکن هاش هم معده دردهای شدیدی می گرفته که، البته رانیتیدین را هم اولین بار از خاله م یاد گرفتم. فهمیدم یک نفر هست که نگران همه چیز و همه کس هست؛ از خوردن غصه اینکه چرا من سرماخورده ام تا این که چرا پسر برادر کوچکش نمی خواهد عینک بزند و چشمانش ضعیف میشوند. 

راست می گویی من هیچوقت به آن جایی که خاله ام رسیده، نرسیده ام. جایی که او ایستاده اصلا خوش منظره نیست؛ افسردگی، حمله های عصبی و همان میگرن و معده درد شدید. البته الان بهتر است. فقط یادم می آید می گفت صبح ها دوست ندارم بیدار شوم، چون هیچ چیز جز کرختی در انتظارم نیست. امیدی هم به زندگی ندارم. آره همین است. منظورم از جایی که خاله م به آن رسیده همین چند جمله اخیرند، همین هم برایم گه خوری الکی است، هرچند! اما این زندگی هم خیلی جالب است، از هر مسیری تو را نهایتا به همین چند جمله می رساند. مهمم نیست چقدر قوی و پر از جملات احیا کننده ای؛ بهرحال می بازی! 

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۰۱:۵۷ توسط بزمچه | نظر

آفتاب‌ها

پدرم در گوشم زمزمه می کند مبادا هراسِ فردا استخوان هایت را در تاریکی شب خرد کند؛ اینها همه اوهامند و به همراه شب محو خواهند شد. تنها تا اولین روشنایی دوام بیار. به حافظه ضعیفش لبخند می زنم و آب دهانم را قورت می دهم؛ این بار هم نه.

+ نوشته شده در جمعه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۲۳:۱۸ توسط بزمچه | نظر

در ذمِ دقیقا 20 سالْ زندگی

چند ساعت دیگر اولین سپیده در چشمان من خواهد دمید. این موجود عاشق تاریکی را چرا به نور عادت می دهید؟ در پی یافتن هیچ مفهومی نیستم. مغزم دارد منفجر می شود. هیچ صراطی را مستقیم نیستم. مستقیم چه بامبولیست؟ در یک صفحه سفید گم شده ایم که تا ابد همین سفیدیِ کذاییست. حتی در رنگش مطمئنم نیستم. شاید یک دنیای بی رنگ است. آخر اگر به ان رنگ بدهم مطلق می شود. حال انکه هیچ مطلقی وجود ندارد و نمیخوام هیچ مفهومی به ذهن شما متبادر شود. می فهمید چه می گویم؟ من اصلا به مفاهیم مشکوکم. نمی خواهم هیچ منظوری را برسانم چون این کار مطلق سازیست، حال آنکه مطلق یک طنز سرکوب کننده است. میخواهم از نسبت بگویم. از این تعلیق کذایی. هیچ مسیری راه به هیچ جایی نمی برد. میدانم در یک جمله از دو هیچ استفاده کرده ام. اما می خواهم تاکید کنم. ببینید هیچ انتهایِ " مکتوبِ موکدِ ثابتی"نیست. پس این مستقیم کوفتی چه مرگیست دیگر؟ در یک مکعب بی رنگ که تا ابد بی رنگ است بدون هیچ خط کشی و اسفالت و کوفت و زهرمار مستقیم و غیر مستقیم زندگی می کنیم. همه راه است. مسیر است. این دنیای همان کثافتیست که مغز مرا منفجر می کند. هیچ چیز نیست. هیچ چیز مطلق وجود ندارد. همه چیز را می توانی بسازی. هر علاقه ی کوفتی را میتوانی شکل دهی. میتوانی خودت را از این رو به ان رو کنی. هیچ چیز مطلق نیست لامصب دنبال چه هستی؟ من عادت کرده بودم به باور آن مطلق مطلوبم. به اینکه تنها یک راه نجات است. حالا در یک مکعب بی رنگ که می گوید گور بابای هر صفتی گیر کرده ام. زندگی بی معنیست؟ نمی دانم. اما می دانم زندگی هیچ چیز نیست و همه چیز هست. انسان هی چیز نیست و همه چیز هست. چشم هیچ چیز نمیبیند و همه چیز می بیند. لامصب ها این اختیار محض است. چه یاوه ای از جبر می گویید؟ دست و پایم را بسته. یک زمانی کمال و تعالی ای در زندگی ام تعریف می شد و مرا از این مسیر لجن گرفته راکدِ زندگی می رهاند. این جهان بینی نهایتا یک بحران اگزیستانسیال برایم آورده. فلج. پوچ. بدون قوه ادراک.

حالم از خودم بهم می خورد. انسان بی ریشه همینطور است. با هربادی. کاش باد باشد، با هر نسیمی می لرزد. کاش بلرزم، کن فیکون می کنم.  ATTENTION WHORE؟ نه من فقط دوست دارم تایید و تشویق شم. اما پیشتر گفتم که به چه شکل از این دنیا معتقدم پس این بندهایی که از خوب و بدهای مطلق که نهایتا منجر به تشویق ها و تاییدها می شوند چرا می سازم؟ 20 سالم شده. باورم نمی شود. 20 ساله ها خیلی در نظرم متفاوت بودند. حداقل تا ان موقع یک ریشه هایی برای خودشان دست و پا کرده اند. سردرگمم . کوره راه ها رفتم و برگشتم. نه درستش این است من از ازل در کوره راه ها زاده شدم. کوره هایی که همیشه تاریک است. چه می خواهی زن جوانِ 20 ساله؟ خودم را. آدم ها را. حرف ها را. لیبرال دموکراسیِ گورباچف را. یادم است قرار بود به شیوه تخصص گرایانه زندگی کنم اما من هیچ چیز از جاوا و بک اند و کرنل سردر نمی آورم. هنوز کتاب ژاک دریدا دستم می گیرم. پوچ. این هم دست آورد 20 سالگیم : وقوف به میزان میان مایگی ام. میان مایه ی عوضی. حق دارید. 20 سال فرصت داشتی که به همچین کثافتی برسی؟ چه می خواستم اصلا؟ کاش حداقل در این سالها تلاش می کردم بفهمم چه می خواهم. ریشه احتمالا. من ریشه می خواهم و پیشتر هم گفته بودم.. عمق می خواهم.

باری! تولدت مبارک میان مایهء 20 سالهء ناامن! 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۰۸ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.