سه ماه از مهاجرتم میگذره. ساعت ۳ ظهر نشستم پشت میزی که غالب این سه ماه رو دور و برش گذروندم. مهاجرت برای من یک تجربه وحشتناک بود. لحظهای تو این سه ماه گذشته خاطرم نیست که لذت برده باشم. من رو از تجربهای جدا کرده که بهم معنی میداد. من حالا تو هیچ خیابونی، سر هیچ کلاسی، و در هیچ ارتباطی احساس نمیکنم که عاملیتی دارم. خودم رو نمیتونم حس کنم. انگار یه توده بی معنیام. تو این مدت خیلی فکر کردم که مشکل از کجاست. چطور ممکنه که از هیچ لحظهای لذت نبرم، چرا هیچ زیباییای معنی دار نیست؟ چرا نفس کشیدن تو هوایی که آزادی داره سختتره؟ جواب دادن بهش کار آسونی نیست. حرف معدود آدمایی که برگشتن رو شنیدم، هیچ کدوم بهت دلیل منطقیای نمیدن. دلیلی که بتونی با دست بهش اشاره کنی و بگی این! بخاطر این برگشتم. نه! یک سری چیزهای انتزاعی که صبح از سقف اتاقت بهت خیره شدن و طول روز همهجا همراهت داریشون.
تجربه جمعی. جریانی پشت سرت داری که به حضورت معنی میده. جریانی که میتونی به واسطهش تو خیابون قدم بزنی، و همین تو رو تعریف کنه و هر تاثیری که روی این تجربه میذاری برات ارزشمنده. حالا چی؟ نداریش!