تجربه مهاجرت - ۱

سه ماه از مهاجرتم می‌گذره. ساعت ۳ ظهر نشستم پشت میزی که غالب این سه ماه رو دور و برش گذروندم. مهاجرت برای من یک تجربه وحشتناک بود. لحظه‌ای تو این سه ماه گذشته خاطرم نیست که لذت برده باشم. من رو از تجربه‌ای جدا کرده که بهم معنی میداد. من حالا تو هیچ خیابونی، سر هیچ کلاسی، و در هیچ ارتباطی احساس نمیکنم که عاملیتی دارم. خودم رو نمیتونم حس کنم. انگار یه توده بی معنی‌ام. تو این مدت خیلی فکر کردم که مشکل از کجاست. چطور ممکنه که از هیچ لحظه‌ای لذت نبرم، چرا هیچ زیبایی‌ای معنی دار نیست؟ چرا نفس کشیدن تو هوایی که آزادی داره سختتره؟ جواب دادن بهش کار آسونی نیست. حرف معدود آدمایی که برگشتن رو شنیدم، هیچ کدوم بهت دلیل منطقی‌ای نمیدن. دلیلی که بتونی با دست بهش اشاره کنی و بگی این! بخاطر این برگشتم. نه! یک سری چیزهای انتزاعی که صبح از سقف اتاقت بهت خیره شدن و طول روز همه‌جا همراهت داریشون.

تجربه جمعی. جریانی پشت سرت داری که به حضورت معنی میده. جریانی که میتونی به واسطه‌ش تو خیابون قدم بزنی، و همین تو رو تعریف کنه و هر تاثیری که روی این تجربه میذاری برات ارزشمنده. حالا چی؟ نداریش!

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۰۱:۴۱ توسط بزمچه | نظر

دیدگاه اسطوره‌ای من به زندگی

نظریه اسپینوزا درباره «شبکه سببی» رخدادها و نتایج اون‌ها که نهایتا ما رو به وضعیت فعلی می‌رسونه بخش بزرگی از جهان‌بینی من رو می‌سازه. این نظریه می‌گه کوچترین اتفاقات فعلی نتیجه زنجیره به‌هم پیوسته‌ای از رخدادهای قبلین. تصمیم‌گیری من راجع به اینکه الان دوغ بخورم یا نوشابه تحت تاثیر اتفاقات از تولدم تا الان بوده، چون مجموعه‌ای از اتفاقات باعث شده من در مکان و موقعیت فعلی قرار بگیرم و حالت ذهنی فعلی رو داشته باشم که در تصمیم‌گیری اثرگذارن. ولی نکته جالبی که مسیر زنجیره رو تغییر می‌ده نتایج غافلگیر کننده‌‌ رویدادهان. مثلا اینکه دیدن نور آقتاب بعد از ۸ ساعت بازجویی باعث می‌شه حالت تهوع بگیرم عجیبه. اما خب زنجیره‌ها پشت هم چفت می‌شن و روزهای بعدی رو می‌سازن. از لحظه بالا آوردن دونه دونه برنج‌هایی که خورده بودم، نور آفتاب بهم اضطراب می‌ده و درنتیجه همیشه سعی می‌کنم جلوشو بگیرم و زیر نور لامپ بگذرونم، یا خیلی در معرضش نباشم. ولی بامزه‌ش چیه؟ اینه که این وضعیت باعث شده تمایلم به خوردن لبنیات و میوه بیشتر بشه تا بتونم ویتامین دی‌ای که از دست می‌دم تا حدی جبران کنم و خب این باعث شده سلامت عمومیم به‌طور کلی بهتر بشه. مورد دیگه‌اش مثلا کارهای داوطلبانه‌ایه که بعد از اجرای حکم تعلیق از تحصیلم انجام می‌دم. به واسطه‌ش تونستم وارد سازمان بین المللی بشم که هدفش کمک به پناهنده‌های افغانستانی تو ایرانه. در ارتباط بودن با کیس‌های پناهنده خیلی پیچیده است. یک نمونه‌ش مثلا یک کیسیه که نمی‌دونست اصالتا کجاییه و مدام تکرار می‌کرد من بلوچم. نمی‌دونست پاکستانیه یا ایرانی. حتی نمی‌دونست ایران زندگی می‌کنه و فقط می‌دونست بلوچه. من تخصصی تو مددرسانی اجتماعی ندارم، اما وقتی عضو کوچکی از پروژه‌ایم که هدفش educate کردن جمعیت محروم برای بهتر ساختن زندگیشونه، احساس می‌کنم تمام نورهایی که به واسطه خشونتی که تحمل کردم، دارم از دست می‌دم به زندگیم برمی‌گرده. احساس می‌کنم در یک قدمی آفتاب می‌شینم و قطره قطره انرژی‌ش رو سر می‌کشم.

اختیار ما تو زندگی، به معنای واقعی کلمه، مثل اونچه که ذهنمون به واسطه خیال تجربه می‌کنه، بی‌معنیه. ما در مقابل یک سری تصمیم‌ها انتخاب داریم. انتخاب‌هایی که ما رو تو فضا معلق رها نمی‌کنن بلکه پشت به پشت هم زنجیره‌های فردا و پسین‌فردا رو می‌سازن. احتمالا نباید خودمون رو خیلی سرزنش کنیم، نباید هم خیلی غره بشیم. در یک اپیزودی بحث می‌کردیم که کسی که خشونت رو تولید می‌کنه، خودش اساسا قربانی خشونته. خشونتی که به واسطه سال‌ها رشد و تربیت تو فضای ناسالم بهش تحمیل شده. نمی‌شه تو صدور مجازات‌های کیفری این اصل رو در نظر نگیریم. انسان‌ها قربانی context اجتماعی، اقتصادی و سیاسیشون هستن. چیزهایی که هرگز اختیاری در انتخاب اون‌ها نداشته‌ن. این زندگی نه عادلانه‌ست و نه ظالمانه، اتفاقیه! تو جهان اتفاق‌ها، خوب‌ها و بدها رخ می‌دن، و به نظر من باید تا مرگ هردوشون رو بچشی و بذاری لعابی به لعابت و رنگی به رنگ‌هات اضافه کنن تا سرشار شی.

+ نوشته شده در شنبه ۱ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۶:۲۷ توسط بزمچه | نظر

تاریک

نتیجه گیری هایی که از خودت در لحظات درد و غم داری خیلی بی رحمانه ست. این نتیجه گیری ها رو اگه به موقع نرسی سراغشون چنان عین نیلوفر دورت میپیچن که مدت ها بعد تو موقعیت های کاملا بی ربط میبنی چه باورهای کثیفی نسبت به خودت داری. دردناکه. من بلد نیستم چطور میتونم از شرشون خلاص شم چون ذهنم شهودی ترین سگیه که تو دنیا دیدم. نمیتونی با عقل و منطق حالیش کنی که بابا نه! اینطوری نیست. باید دوباره تجربه کنه تا تنظیم شه. مدت ها اینطوری در جایی عمومی نترکیده بودم. احتمالا این دو پست رو بعد از چند وقت پاک کنم.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۰۰ توسط بزمچه | نظر

تاریک

دنیای تاریک بی رحم. بر لبه پرتگاهی می ایستم و پایین رو نگاه میکنم. آیا باید بپرم؟ در ذهنم مرور میکنم. تو دوست نداشتی ای. تو انتخاب نشدی. تو فراموش شدی. تو ترجیح داده نشدی.

روزهایی که من از شدت دلتنگی داشتم بالشتمو گاز میزدم تو تلاش میکردی معشوقه بعدی تو بدست بیاری. ندیدم سوگواری کنی. حتی ندیدم دلتنگ بشی. هیچ چیز آرومم نکرد. دیگه درد ذهنی نیست. دست هام درد میکنه. قفسه سینه م تنگ میشه. انگار فایل جدیدی تو ذهنم باز شده که میگه ببین درد اینه نه چیزهایی که تا الان تجربه کردی و حالا هرجا که بری این درد رو برات پلی میکنم. غافلگیر شدم. برمیگردم تمام لحظات رو مرور میکنم. البته الان اندک صحنه هایی رو یادمه. هیچ چیز مشترکی با تو ندارم، بعید میدونم حتی دوستت داشته باشم. بعید میدونم این عجزها به تو مربوط بشه. تماما تلاش های ذهنمه که بهم اثبات کنه دوست داشتنیم. با خودم مرور میکنم که اگر کجا چکار میکردم دوست داشتنی بودم. یکی یکی تجربیات رو تیک میزنه که ببین چقدر تو دوست نداشتی ای. کی تو این دنیا دوستت داره؟

چشم هامو میبندم و نفس عمیق میکشم. گفتنش بسیار ساده بنظر میرسه. مثل آخرین تلاش های ذهنم میمونه برای زنده نگه داشتنم. آخه اگه منم خودمو دوست نداشته باشم تو این دنیای غریب بی رحم کجا میتونم جا بگیرم؟ پس بازم مرور میکنه «اگر فلان حا اونکارو میکردی دوست داشتنی نمیشدی؟!!»

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۴۰ توسط بزمچه | نظر

من مرگ را زیسته‌ام...با آوازی غمناک

از چند روز گذشته تمام مکالمات با آدم‌ها حول این می‌گذرد که چقدر مردن آسان شده. در دو هفته اخیر نزدیک‌ترین‌های دو تا از دوستانم مردند. یکی برادرش، یکی مادرش. شوکه‌ام. غمگین. گاهی عصبی. نمی‌فهمم چرا زندگی به هیچ چیز بند نیست. چرا می‌شود انقدر راحت به بازمانده تبدیل شد. « و بازماندگان، آفتابشان به چوبه اعدام زده می‌شود، آنطور که بسوزند و سکوتشان کَر کننده باشد.»

فکر می‌کنم چطور می‌شود مقابل این ظلم عیان ایستادگی کرد. مثلا یک کاری کرد که مرگ فکر نکند همه کاره است، و فقط یک جواب مقابلم دارم؛ اینکه بتوانم همین لحظه را درک و زندگی کنم. همین لحظه را، حتی اگر تلخ، حتی اگر گه گرفته، حتی اگر بدمزه بنوشم و نگذارم درکش نکرده از دستم در برود.

در زرتشت نیچه یک جایی هست که روح بی قرار نیچه بالاخره به زمان حال می‌رسد و در لحظه‌ای با تن ادغام شده و اکنون و اینجا را درک می‌کند. چنین چیزی برای کسی مثل نیچه که دائم روحش درحال پرسه زدن است اتفاق نویی‌ست. خودش اینطور می‌گوید :« به راستی این نیک و بدیست نو! به راستی خروشی‌ست ژرف و نو و آوای چشمه ساری نو!» یونگ هم می‌گوید این همان زمانیست که نیچه به اینجا و اکنون تاخته است. نوعی مکاشفه که در آن تن با روح با هم آمیخته شده‌اند.

به دوستی می‌گفتم باید سعی کنم جهت پیشروی در زندگی را وقتی غمگینم از عمودی به افقی تبدیل کنم. وقتی در معرض هرنوع احساس غمی قرار می‌گیرم هرثانیه بیشتر فرو می‌روم.  زندگی را تعطیل می‌کنم و با غم‌هایم غرق می‌شوم. اما راستش بزرگسالی اینطوری کار نمی‌کند. باید غم را به دوش بکشی و ادامه بدهی. کارهای همیشگی را بکنی ولی مثلا غمگین هم باشی. باید افقی حرکت کنی؛ در عین حال که چیزی چنگ می‌ندازد به اعصابت کمی خم شوی، سعی کنی آن دست را دور کنی و درحالیکه موفقیتت صفر بوده است به راهت ادامه دهی.

امروز فهمیدم چیز دیگری در این نوع پیشروی هم هست. اینکه اجازه می‌دهی اندکی از سبکی اکنون وارد ریه‌ت شود. و این احتمالا چیز خوبیست. چیزیست که می‌تواند نجات‌بخش باشد. تنها چیزی که در مقابل مرگ، غم، و هزار کوفت دیگر دارم.

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۲۱:۳۲ توسط بزمچه | نظر

آه!

فکر می‌کنم اضطراب زنده‌ترین واکنش در من باشه، و همیشه هم بزرگترین شیوه دفاعی‌م دربرابرش فکر کردن به بزرگی جهان، یگانگی و این چیزها بوده، تا با پناه بردن به یک روح جمعی کمی از اضطرابات شخصیم کم کنم. اما این‌بار واقعا کارساز نیست. دلم می‌خواد از شرکت استعفا بدم، دانشگاه رو در لنگان‌ترین حالت ممکن تموم کنم، دست کسی رو بگیرم و بریم به مزرعه کوچکی که مهمترین شاخصه‌اش دور بودن از اینجاست.

همین. دفاع من در همین حد ساده و در دسترسه. اما من برای رسیدن بهش ناتوان و احمقم. بقول یک نویسنده‌ای گنج‌های زندگی ساده‌اند. آنقدر ساده که فقط فرزانگان می‌توانند درکش کنند.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۳۱ توسط بزمچه | نظر

م...ن؛ من

آغازش را به یاد می‌آورم و پایانش را می‌فراموشم.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۲۲:۲۹ توسط بزمچه | نظر

میتوانی؟ نه. پس نتوان!

من آدم احمقی هستم. آدم احمقی که همیشه از دور در حال تماشا کردن معدود نسبت‌هایی است که با زندگی ایجاد کرده. آدم‌های احمق همین‌طورند. آن‌ها اصل پذیرش را نادیده می‌گیرند و همیشه فکر می‌کنند روزی شاید خیالات‌شان واقعی شوند. بلد نیستند بپذیرند، و در نتیجه طغیان هم نمی‌کنند. حالا کاری با طغیان کردن ندارم، همان مراحل ابتدایی پذیرش واقعیت در جریان، که همیشه هم در آغوش خود کودک در حال رشد ناتوانی‌مان را حمل می‌کند ما را از حماقت نجات می‌دهد.

نپذیرفتن شیوه رواقیون است؛ چون چیزی را که می‌خواهی، نمی‌توانی داشته باشی پس چیزی را که داری بخواه. رواقیون در یک حباب زندگی می‌کنند. رواقیون احمقند. آن‌ها احمق‌های حرفه‌ای هستند که می‌خواهند به ما اثبات کنند می‌شود از دنیای واقعیت کناره‌گیری کرد و رنج‌ها را با زندگی در یک خیال لذت بخش تکسین داد.

نویسنده! بپذیر که ناتوانی. بپذیر که انسان میانمایه‌ی درجه چندمی‌ای هستی که به شیوه رقت انگیزی دخترانی که شیفته عکس‌های روی جلد مجله‌های هالیوودی هستند را قضاوت می‌کند. ولی خودش در درک آنچه هست مانده. این موجود احمق هیچی نیست. آه نویسنده... ببپذیر که نمیشود. یا فعلا، اینجا، الان، نمیشود که چیزی باشی.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۴۵ توسط بزمچه | نظر

نپرسیدند آن سوی مرگ چیست

زبان من بی‌درد برای وصف رنجی که امشب پسربچه‌ای فلسطینی می‌کشد کوتاه است. من هیچ‌وقت کلمه‌ای برایش نیاموختم. اما درویش خوب می‌داند

 

نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟


گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین می‌دانستند


سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود


چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟


در کنار زندگی‌مان زندگی می‌کنیم و زنده نیستیم


گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است


که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند


و ما همسایگان غبار گذشته‌هاییم


زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ


هر جا که پنهان‌شان می‌کنیم


از غیاب سر بر می‌آورند


زندگی ما باری است بر دوش نقاش


که به نقش می‌کشم‌شان و …


به یکی از ایشان تبدیل می‌شوم و …


مه مرا در خود می‌پوشاند


زندگی ما باری است بر دوش ژنرال


چگونه از یک روح خون سرازیر می‌شود؟

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۰۵ توسط بزمچه | نظر

21سال؛ تمام

همین چند ثانیه پیش بالاخره فهمیدم که چیزها تا وقتی ارزشمندند که به حد کافی از من دور باشند. همین که برای من، بخشی از من، وابسته به من، در تعریفها چسبیده به من در می‌آیند میل دافعه مآبی در من میخواهد آنها را سریعتر رها کند و برود جایی دور. بدون آن ها. بدون پوسته ش. امشب هم 21 سال زیستن برای من شد. خودم را نشاندم مقابلم و کمی بوسیدمش. بعد بغلش کردم و گفتم دیگر 21 سالگی بس است. بعدی لطفا.

+ نوشته شده در شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۳۰ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.