عمق، لطفا عمق.

پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نمیتوانم خوب فکر کنم. حتی نمی توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمی کنم مغزی برایم مانده باشد. نمیدانم چه شده. همه ش پودر شده انگار. یک جور ضایعه مغزیست. انگار اسیر بخت برگشته ی جنگی مدرنم. مینشاننم روی صندلی های الکتریکی و در دهانم شوک پشت شوک. هرچقدر بیشتر مقاومت کنی شوک ها بیشتر می شود. لعنت به این دنیا. می خواهم فرار کنم. آن کاری که در ان خبره ام. فرار می کنم به جایی دور. همانجا از یک سالگی شروع می کنم. نوی نو. خودم را دوباره می سازم. عمق دار می سازمش. می دانم اما، هیچ. همان گهی که هستم میمانم. همین گه. همین گه را عمیق کنم هم بد نیست. راضیم. من فقط عمق میخواهم. به من عمق دهید.

+ نوشته شده در شنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۳۸ توسط بزمچه | نظر

تو نجات‌دهنده نخواهی بود

یک عکس از چندسال پیش دیدم. آن زمان یک دانش آموز دبیرستانیِ شیفته شریعتی و دنبال حل کردن تناقض عبا و کراوات بودم، با همان مانیفست‌های اسلامی می‌خواستم یک جامعه "آزاد" راه بیندازم. روی یک کاغذ نوشته بودم " آرمان" و صاف چسبانده بودم بالای سرم. سال‌های بلوغ که چشمانم را دوربین کرده بود، برای دیدن آن کاغذ و نوشتهء روی آن مرا عقب و عقب‌تر کشاند، تا آن‌جا که امروز هر ندای وطن‌پرستانه‌ء دیگری را پس می‌زنم و جز نجات زندگیِ خودم و خدمت به خلقی، شاید دیگر، به شیوه‌ء تخصص‌گرایانه هیچ آرمان دیگری نمی‌بینم.

+ نوشته شده در شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۵۵ توسط بزمچه | نظر

عطسه کن

«من عاشق بویِ گازهای گل‌خانه‌ای‌ام.»  -سارا پیلین

من به این سیاست‌مدار حسودی‌ام می‌شود؛ می‌فهمم حتما یک مشکلی در این‌هایی که می‌بینم، یا شاید خودم، هست که نمی‌توانند از لذتِ قربانی بودن دست بکشند. خب تکلیفت را خوب مشخص کن. اگر روزی با این گازهای گل‌خانه‌ای به سرفه‌ افتادی، جار نزن که رد دستانی روی گلویت مانده‌، آه ببینید چقدر نفس کشیدن برایم مشکل است، برایم دل بسوزانید و نفس مصنوعی لطفا. و قطعا! 
من خودم را جزء انسان‌هایی نمی‌دانم که لذتی این‌چنینی در او عادی باشد، واقعیتش دیگرانی را هم نمی‌دانستم اما زندگی کردن در میان معیارهایی که مداما در گوش تو فریاد می‌زنند بیشتر دیده شو، متوسط نباش، بدرخش حتی اگر قرار است به قعر بروی، برو اما متوسط نباش، اما دیده شو، ریشه این ترس را که قرار است در یک نُرمِ خارق‌العاده زندگی کنیم روز به روز بیشتر در من می‌دواند. جایی که در آن انسان‌ها تلاش می‌کنند معمولی نباشند نه چون می‌خواهند در یک ویژگی متعالی پیشرفت کنند، بلکه چون معمولی‌ها دیده نمی‌شوند. جایی که ترجیح می‌دهی در آن در قعر باشی و از قربانی بودن لذت ببری، اما خب مهم این است: این هم نوعی از خارق‌العادگی‌ست. این جهان لیبرالی‌ست، جایی که ترین‌ها حرف می‌زنند؛ جایی که بدترین باش، اصلا بگذار برایت دل‌بسوزانند اما خفتِ معمولی بودن را نکش.

خارق‌العاده بودن محشرست، می‌دانم. اما ادم‌های خارق‌العاده، خارق‌العاده می‌شوند نه چون از متوسط بودن خسته‌اند، چون در مسیر طلبیدن و خواستن آن‌چنان تشنه‌اند که تا خارق‌العادگی پیش می‌روند.از ندانستن‌ها خسته‌اند، از کافی نبودنِ آن ویژگی متعالی، چشم باز می‌کنند می‌بینند خارق‌العاده‌اند اما ذاتِ بشر، هیچ حواسش نیست که خارق‌العاده شده، چون مسیری که او را به این‌جا آورده عطش فضیلتی بوده و آن‌چنان غرق در آن است که هنوز هم نمی‌فهمد، باز هم می‌خواهد. از من بپرسی، این سعادت است. رفیق، همین قدم‌های نرسیده سعادتند. یک چیز را در این سال‌ها خوب فهمیده‌ام، این‌که راس تلاش‌هایت خارق‌العادگی باشد جز ابتذال چیزی بار نمی‌آورد. به خودت می‌آیی می‌بینی حتی خودت را هم نمی‌توانی بشناسی، نمی‌فهمی دنبال چه بوده‌ای که الان اینجایی. راستش فکر می‌کنم متوسط نبودن بیش‌تر یک نتیجه جانبی است تا یک هدف. حالا رفیق، تو هیچ فهمیدنی نمی‌خواهی، تو فقط متوسط نبودن می‌خواهی. خب باقی‌اش را تو دیگر خود حدیث مفصل بخوان...

اصلا نیامده بودم این حرف‌ها را بزنم، قسم می‌خورم. آمده بودم بگویم ببین زن سیاست‌مدار امریکایی ما عاشق چه چیزی‌ست، بعدش به این فکر کردم که آدمی عاشق یک هیولا باشد بهتر است تا از قربانی هیولا بودن لذت ببرد. رفیق دیر بجنبی خاک و کثافت زندگی‌ات را می‌گیرد.چشم باز می‌کنی می‌بینی در دانشگاهی هستی که آدم‌ها از فرطِ تلاش برای متوسط نبودن دست به هر لودگی می‌زنند. خلاصه رفیق، گستاخی‌هایم را ببخش، بقول زویی « در این دنیا باید شانس بیاوری عطسه کنی.»، فقط خواستم بگویم عطسه کن رفیق. عطسه کن.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۲۳:۵۲ توسط بزمچه | نظر

نه، راجع به صیغه حرف نمی‌زنم.

احتمالا اولین چیزی که با شنیدن روسپی‌گری مقدس runs into your mind،صرف نظر از چند استثنا، بحث صیغه و ازدواج موقته، اما اون‌چه که حدود یک قرن پیش در هند، آفریقا و آسیای غربی اتفاق افتاده تکان دهنده‌تره. 

سال 1004 در یکی از معابد هندی، تامیل، رقاصه‌هایی به پیشگاه خداوند وقف شده‌بودند تا در دو نوبت صبح و شام در پیشاپیش بت برقصند و آواز بخوانند و به تمیزکاری او بپردازند. این زنان که در زبان عادی مردم به روسپی مشهور بودند، درواقع "خادمان یابندگان خدایان" نامیده می‌شدند. اغلب زنانی که آبستن نمی شدند، نذر می کردند اگر بچه دختر باشد و سالم، آن را به معبد وقف کنند. خانوده‌هایی که در آن نزدیکی به بافندگی مشغول بودند و چند بچه داشتند اغلب یکی از دخترانشان را وقف می‌کردند تا مورد رضایت خداوند قرار بگیرند. این دختران طی یک مراسم عروسیِ واقعی به عقدِ خدا، یک شمشیر، در می‌آمدند. مراسم بدین شکل بود که دختر با پوشیدن یک لباس عروسی در کنار یک شمشیر که معتقد بودند روح خداوند در آن حلول کرده قرار می گرفت و یک برهمن دعای عقد را می‌خواند. اگر یکی از این روسپیان بمیرد، با یک پارچه که متعلق به معبد است پوشانده شده و سپس مراسم مذهبیِ عزاداری آغاز می‌شود. مادامی که این مراسم ادامه دارد، هیچ مراسم دعایی در معبد برگزار نمی‌شود چرا که معتقدند آن زن همسر بت بوده و بت اکنون مشغول عزاداری است و نمی‌تواند مسئولیت دینی خود را ادا کند.

شکل عمومی‌تر این پدیده در آفریقا به‌طور واضحی رواج داشت. راهبان در قسمت غربی آفریقا به دو شکل به معبد راه‌ پیدا می‌کردند؛ پذیرش نوباوگان(از هر جنس) یا افراد بزرگسال. در هر شهر از این منطقه مکان‌هایی وجود داشت که در آن دختران بین ده تا دوازده سال پذیرش می‌شدند و به مدت سه سال رقص و آواز می‌آموختند و در این مدت خود را تنها به راهبان دینی تسلیم می‌کردند اما پس از اتمام دوره روسپی عمومی می‌شدند. نکته جالب‌تر این‌که این زنان حق ازدواج ندارند چرا که در اصل همسران خدا هستند و تنها می‌توانند، به حد افراط، آمیزش جنسی داشته باشند و این نکته را مورد سرزنش نمی‌دانند چرا که این افراط خواسته و رهنمود خداست!

در قسمتی دیگر از هند وصلت زنان با مار - خدا انجام می‌شد و باورهای مردم محلی بر این بود که ارتباط نزدیکی بین باروری خاک و این وصلت وجود داشت. درواقع در زمان جوانه زدن ارزن‌ها، پیرزن‌ها در کوچه‌های شهر می‌گردند و دختران را به اجبار به مکان‌ها می‌برند. :)))))) و یا کشاورزان محلی برای داشتن محصولات پربار دختران خود را پیشکشِ مار می‌کنند چرا که معتقدند مار با این وقف خوشنود شده و محصولاتشان برکت می‌یابند.

در این وصلت دختران همسران مار - خدا هستند اما عمل مجامعت با راهبان انجام می‌شود. در بعضی موارد که زنان را بسیار به خداوند نزدیک می‌دانند معتقدند که آمیزش با مار صورت می‌گیرد و درصورت آمیزش زنان با مار، پسرانی اسطوره‌ای حاصل خواهند شد. باور عمومی بر این است که آریستومنوس، اسکندر کبیر و سیپییوی همگی از مار عمل آمده بوند. اما اعتقاد دیگر بر این است که ماری به همین گونه با یک دختری از اهالی یهودیه آمیزش کرد. آیا ممکن است این قصه شایعه‌ی تحریف‌شده‌ای درباره والدینِ مسیح باشد؟!

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۵۷ توسط بزمچه | نظر

هیچ اگر سایه...

ای تف تو روی‌ت بشر که بعد این‌همه سال فخر و کبر و کثافت‌بازی‌های علمی هنوز نتوانستی بفهمی چه مرگ‌ت است. بعد این‌همه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمی دقیقا کجای کار می‌لنگد که این‌طور تمام روز یک گوشه افتاده‌ای و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدم‌های دیگر. سال‌ها نتوانستی با آدم‌ها حرف‌ت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز می‌بینی با خودت هم نمی‌توانی درست و حسابی حرف بزنی. شاید هم زیادی یقه‌‌‌ء این بنده خدا را می‌گیری؛ سالم است، نفس می‌کشد، فقط زیادی فکر می‌کند. نه اینکه زیادی بفهمد، اگر می‌فهمید که الان این‌طور نبود، نه، فقط زیادی فکر می‌کند. زیادی هم دری وری می‌بافد. در یک سیال زندگی ‌می‌کند، در آن فکر می‌کند. خاصِ این دنیاست، هزاران دنیای دیگر داریم، خوش‌حال باش که تو در یکی از آن‌ها می‌توانی خوب بفهمی.

اما بیا و در این یک دنیا مارا یاری کن. باور کن دیگر مهار کردن زبانه مغزم ناشدنی‌ست. رنج‌ش به تن‌م رسیده. یک زمانی فکر می‌کردم دست‌آویزهایی در زندگی دارم که درست در این لحظات نجات‌دهنده‌ند؛ اما تا دست انداختم بگیرم‌شان پاره شدند، اصلا نیست شدند. نمی‌دانم. بیا فقط بپرس چته؟ نمی‌دانم، باور می‌کنی نمی‌دانم مشکل چیست؟ یعنی می‌دانم ها اما... نه، نمی‌دانم. ای کاش من همان سایه هیچ بودم، نه این چیزی که الان هستم، می‌پرسی چیست؟ نمی‌دانم!

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۱۷:۰۷ توسط بزمچه | نظر

سیر و سلوک

"سیر و سلوک زائر"؛ شاید نباید به فلسفه شرقی خیلی نزدیک بشم چون ذاتا انسان نیازمند به احساساتِ امیدوار کننده ایم و از طرفی نمی تونم بیخیال صدقیات بشم و دنبال توجیه های منطقی می گردم و بعد از هزار دور چرخش بیهوده دوباره همینجام، سر جای اول. جایی که متعلق به هیچ جا نیست. اما این کشش به سمت منابع قدرت عرفان شرقی بیشتر از هرچیزی از تضاد آرمان گرایی و نقص ها و محدودیت هاست، نمی خوام انکار کنم شاید از این انفعالِ بی استخوان خودم هم باشه، اما بهرحال این نیازه، نیاز در معنای واقعیِ تقابل ضعیف و قدرت مند، و نظاره گرم که کدام مسیر این فاصله رو طی خواهد کرد یا حداقل به این نیاز اون پاسخ متعالی مطلوب رو میده. آه از این امید ها.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۲۱:۰۲ توسط بزمچه | نظر

و صدری ضیق

 مانند این است که بغض کنی و ماکارونی بخوری. سنگینی گلویش، اینبار سینه اش. اینبار کل وجودش.

+ نوشته شده در شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۱۴ توسط بزمچه | نظر

من در سرزمین تو هم زیسته ام

بچه که بودم صدای محکوم گری در ذهنم شدت می گرفت که تاریخ چه چیزهایی را پشت سر گذاشته و خودم را در هر تکه ای از آن که جا می کردم چیزی جر ترس وجودم را در آغوش نمی گرفت. با فکر اینکه من در تاریخ امروز زندگی می کنم و هیچ تعلقی به آنجا ندارم خودم را تسکین می دادم. مانند بیدار شدن از کابوسی بود که تا چند لحظه بعد از باز کردن چشم هایت فکر می کردی واقعیت است، و بعد آرام می گرفتی که صرفا رویایی نامطلوب بوده. 

امروز همان صدا مرا تکان می دهد که ببین تمام تاریخ را یک جا تجربه می کنی. ترس از ارتش نازی را در زندگی کردن زیر پای یک دیکتاتور، ترس از قرون وسطی را با درآمیختن زندگیم در یک جمهوریت اسلامی(!)، ترس از کوکلاکس کلاین را با ترس از داعش، ترس از زنده بگور کردن دختران را با زندگی کردن در خانه ای که معتقد است دختر چه معنی می دهد تنهایی سفر رود؟ تا 9 شب بیرون باشد؟ بفهمد بداند ببینید، ترس از حکومت نظامی پینوشه، پلیس مخفی آرژانتین و کشتار های اندونزی را در کشاکش تزریق سرمایه داری در این خاک ها در 40 سالی که گذشت، در 88ای که گذشت، در آبانی که گذشت زندگی کردم، دوستانم را بازداشت کردند و گلو ها را دریدند.

حالا چشم باز کن، ببین که تو تاریخ را زندگی کردی. دست بکش بر زندگی ت و از آن بپرس این ناله ها از کجایند؟ پاسخ خواهد داد از همه جا. نمی خواهم کشش بدهم، تو خوب میدانی حرف من و تو نیست، اینجا نامش خاورمیانه است. تو خوب میدونی از چه حرف میزنم. آن که در وجودش تاریخ ها بهم ریخته اند و راهی جز بالاآوردن آنها در صورت فرزندانش ندارد. تنها تقلایش برای زنده ماندن، آخرین بند زندگی من و تو را پاره می کند.

من حالا عریان. و سرگردان. باز به رحم مادر بازگشته، بی هیچ تعلقی، معلق مانده ام. چشمهایم کور شده و تنها صداهایی موهوم می شنوم. تکرار میکنم، کسانی را ببین که چشم هایشان نمیبیند و گوش هایشان نمی شود چرا که در بند لذت خویشند. یادم می آید بی خاک نمیتوانم لذت ببرم.

من در جستجو خاکم در سرزمین تک تک تان زیسته و تاریختان را بلیعده ام. شب ها را تا صبح به افسرانی اندیشیده ام که مرا عریان و بی کس، بی هویت، بی خاک رها کردند و صبح از فرط ناتوانی خود تنها گریسته ام. آری ... من در سرزمین تک تک تان زیسته و در حسرت سرزمین خود درمانده ام.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۵۳ توسط بزمچه | نظر

و نظاره کن

مدت هاست گوشه ای ساکت ایستاده ام و تنها نظاره می کنم. گوشه ای که از آن حرف می زنم صندلی رنگ و رفته ای نیست که آنجا بنشینم و خودم را بالاتر از چند انسان سطح چندمی بدانم و از ابتذال ایشان، از رفتار های سلبی شان، از دیدن بخشی از خودم و حسرت هایم در آینه بدقواره شان صحبت کنم. نه نمی خواهم بزنم زیرش. مدت ها روی همان صندلی نشسته بودم. مدت ها حفره به حفره روحم را بیل می زدم. اما بفهمید چه بلایی سرم آمد. فهمیدم انسان ها تا آگاه به آن سطح بالاتر از خودشان بشوند آن صندلی را ترک می کنند. درواقع بنظرم بهبود وضع بشر در همین است. آگاهی به این اصل که تو در بالاترین مرتبه قرار نداری پس نظاره کن! نه با نیت نقد، که نظاره کن تا بیاموزی.

آموختن کار را دشوار می کند. چرا که در علوم انسانی نمی توانی به هیچ مطلقی دست بیابی. پس هرآنچه بدان میل بیابی می آموزی و آنگاه که به تو بیاموزند که راه حق در پیش بگیر و در قدم بعدی زیرگوشت زمزمه کنند هیچ خیر مطلقی در جهان تو تعریف نشده است، میل به آن نیک مطلق، عطش دریافتن حق واحد، استخوان به استخوان تو را در تعلیق محض نگاه می دارد. مرحله ای از پوچیست. ندانستن اینکه به کدام وادی تعلق داری. و نگاه های خیره ات به هر سوی تو را وارد مرحله ی دیگری از نظاره گری می کند. انتهای این نظاره گری ها الفِ خیر است. با شک و تردید. اما ذهن ها منعطف و قدم ها استوار. این آن چیزیست که نیازمندی.

در مسیر حقت پیش می روی. ساکتی؛ چرا که در هر لحظه صدایی آشنا به گوش خواهد رسید. و راستش را بخواهی دیگر مهم نیست در کدامین مسیر حرکت کرده ای، از کجا شروع کرده ای که اگر ساکت باشی و گوش دهی تو به حقیقت خواهی رسید. همان حقیقت برآمده از نسبت. همان حقیقتِ غیر مطلق. چرا که انسان نسبیست و حقیقتش یک جز مطلق در یک کل نسبی خواهد بود.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۸:۵۲ توسط بزمچه | نظر

خون

"بوی خون می‌دهد این عشق، خدایا الغوث! "

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۰۵ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.