نپرسیدند آن سوی مرگ چیست

زبان من بی‌درد برای وصف رنجی که امشب پسربچه‌ای فلسطینی می‌کشد کوتاه است. من هیچ‌وقت کلمه‌ای برایش نیاموختم. اما درویش خوب می‌داند

 

نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟


گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین می‌دانستند


سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود


چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟


در کنار زندگی‌مان زندگی می‌کنیم و زنده نیستیم


گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است


که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند


و ما همسایگان غبار گذشته‌هاییم


زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ


هر جا که پنهان‌شان می‌کنیم


از غیاب سر بر می‌آورند


زندگی ما باری است بر دوش نقاش


که به نقش می‌کشم‌شان و …


به یکی از ایشان تبدیل می‌شوم و …


مه مرا در خود می‌پوشاند


زندگی ما باری است بر دوش ژنرال


چگونه از یک روح خون سرازیر می‌شود؟

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۰۵ توسط بزمچه | نظر

21سال؛ تمام

همین چند ثانیه پیش بالاخره فهمیدم که چیزها تا وقتی ارزشمندند که به حد کافی از من دور باشند. همین که برای من، بخشی از من، وابسته به من، در تعریفها چسبیده به من در می‌آیند میل دافعه مآبی در من میخواهد آنها را سریعتر رها کند و برود جایی دور. بدون آن ها. بدون پوسته ش. امشب هم 21 سال زیستن برای من شد. خودم را نشاندم مقابلم و کمی بوسیدمش. بعد بغلش کردم و گفتم دیگر 21 سالگی بس است. بعدی لطفا.

+ نوشته شده در شنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۰۰:۳۰ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.