زمزمه های آشنا

یک ماه قبل در تلاش برای هضم شدن در معده یک رابطه بیمار بودم که دوستی کاملا ناگهانی زنجیره ای از پرسش ها را به آغوشم انداخت و سریعا خداحافظی کرد و رفت. در ذهنم پرسشها را مرتب کردم. «نکنه عشق یک نوع تجربه و نوعی کیفیته که فقط در حالت رشدنایافتگی خودش رو بروز میده؟/ نکنه عشق در جدال با دلایل منطقیه؟ یعنی ممکنه کسی رو خیلی دوست داشته باشی اما عاشقش نباشی؟ کسی خیلی دوستت داشته باشه اما معشوقه ش نباشی؟/ نکنه حتما باید یه کشش به خریت داشته باشی تا بتونی عشق رو تجربه کنی؟ یعنی وقتی پای عقلانیت میاد وسط دیگه عشقی درکار نیست؟ دیگه اون علاقه تا مغز استخوانتو نمیسوزونه/ پس با اینهمه آیا عشق اعتباری داره؟ آیا کسی تابه حال در معرضش بوده؟ یا صرفا ساخته ذهن هاییه که متعلق به روح های نیازمند و کمال گران؟»

در اثبات فطرت انسانیم چشم در تجربیات شخصیم گرداندنم. به آدمی که تجسم چهره ش در ذهنم کافی بود تا گرم شدن چیزی در سینه م را احساس کنم فکر کردم. روزگاری را که درحال گذران بودیم فصل به فصل یادآوری کردم. پاسخی نیافتم.  [اکنون در مرور آن روزها مدتی زور زدم تا یادم آمد در آن لحظات واقعا حس دلگرمی و علاقه شدیدی به او داشتم. محمود درویش جمله ای دارد که « عشق را باید زندگی کرد نه اینکه به یادآورد.» قرار گرفتن در فاز یادآوری در همان یک ثانیه پس از عشق ورزی اتفاق میفتد. دقیقا از همان لحظه ای که خود را از آب استخربیرون میکشی. تو هنوز خشک نشدی اما دیگر تمام شد. از آب بیرون آمده ای. «آیا این عشق است؟» در پاسخ درویش من فقط میگویم شاید!]

روزها بعد سراغ دوزخ دانته رفتم. به سرودی رسیدم که در آن دانته برای اولین بار فرانچسکا و پائولو را در دایره دوم دوزخ ملاقات میکند.  فرانچسکا نزدیک می آید و قصه مشترکش با پائولو را تعریف می کند. آن دو به مکافات زنا آنجا بودند؛ در رنج و عذابی بی پایان. برای دانته جرم آنان مهم نیست، تنها یک چیز ذهنش را مشغول می کند. « چگونه هنگام زمزمه های لطیف فرا رسید؟» او می خواهد بداند چطور پس از مدتها در کنار هم بودن پی برده اند که عاشق هم شده اند؟ فرانچسکا تعریف می کند که روزی با پائولو مشغول خواندن رنج های عاشقانه لانسلو بوده اند، که در آن لحظات گاه گاه سرخ می شد تا به قسمتی می رسند که عاشق معشوقه اش را میبوسد. فرانچسکا اظهار میکند « این مرد هم که هرگز از من جدا نمیشود، لبان مرا بوسید.»

نکته ای که لحن فرانچسکا در سراسر بازخوانی روایتشان دارد، این است که او به خوبی میداند که گناه کرده است و اکنون به کیفر آن گناه است که در رنجی ابدی قرار گرفته؛ اما به هیچ وجه احساس ندامت ندارد. در دوزخ توبه ممنوع است، کمااینکه اگر آزاد هم بود فرانچسکا به عشق ورزیدن به پائولو ادامه میداد. در امتداد تمام ابدیت هایی که در افسانه ها و منظومه ها متولد شده اند.

به آدمی که تا یک ماه پیش صدایش را کادوپیچ کرده گوشه گوشه اتاقم جاساز میکردم فکر میکنم. اکنون به سختی یادم می آید چه احساسی به او داشتم. آه! مگر هر کلمه ما به ازایی در خارج ندارد؟ پس چرا عشق زاده شد اگر به راستی جز در کلمات وزن دار این شاعران پناه دیگری ندارد؟ یادم آمد. نه. هر کلمه ای ما به ازایی ندارد. اسب تک شاخ کسی دیده تا به حال؟ کاش حقیقت عشق نیز به سادگی اسب تک شاخ نفی میشد. یا به سادگی وجود آب اثبات. 

«آن روز در پایان بعدازظهر

هنگامی که می خواستم بدرود همیشگی را به تو بگویم.

اضطرابی مبهم از ترک تو

به من فهماند که دوستت دارم.»

بورخس در نقد ملاقات دانته با فرانچسکا و پائولو می نویسند «پائولو و فرانچسکا در دوزخ هستند و دانته رستگار خواهد شد، اما آن ها یکدیگر را دوست داشته اند درحالیکه اون عشق زنی را که دوست میدارد بدست نیاورده است. دانته نوعی غروری گستاخانه را حس میکند زیرا که او از بئاتریس دور است.  برعکس، این دو مطرود با هم هستند، نمیتوانند با هم حرف بزنند، در گردباد سیاه بدون هیچ امیدی می چرخند، حتی دانته به ما میگوید بدون امید دیدن پایان عذاب هایشان، اما با هم هستند، آن ها مشترکا در دوزخ هستند و گویی این برای دانته نوعی بهشت بوده است.»

 شب از نیمه گذشته است. در سکوت و از لای قطرات باران به بازتاب نور از پنجره هایی خیلی دور و خیلی نزدیک زل زده ام. در گوشم فرهاد می خواند « می اندیشم که شاید خواب بوده ام، خواب دیده ام» دلم میگیرد. من هیچ گاه به راستی عاشق کسی نبوده ام.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۰۰:۲۴ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.