من براش میمردم

همیشه تهِ وجود همه ی آدما، نبودن عه. فرقی نمیکنه به چه رنگی، نژاد انسان ینی ترک کردن. ینی رفتن در عین سکون! ینی گرگ و میش صبح وقتایی که خوابی و خواب منو میبینی. ینی نگاه خیره من به ساختمونِ متروکه ایی که معلوم نیست اصلا هنوز اثری از تو توش باشه یا نه. ینی دنبال کردن سرنوشتی که هرچند تلخ و نچسب ولی مالِ توعه.

ته مزه ی همه ی زندگیا حتا شیریناش، تلخِ تلخ بوده و داغ و حسرتی داشته که نوعِ انسان از درکش عاجزه! حس سردرگمی توام با درد و رنج همین عجز انسان از شناخت حسرتاشه.

و قسم به صدای بارون... همونجایی که مغز انسان از عمل میافته و دله که میتازونه...

به تو و هرچیزی که از جنس تو باشه، محتاجم...

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۲۴ توسط بزمچه | نظر

چرا گروه هایی مثل داعش هنوز پابرجان؟

the_surprising_way_groups_like_isis_stay_in_power

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۴۸ توسط بزمچه | نظر

ماکسیم گورکی

چند روزیه شروع کردم به خوندن کتاب نویسنده ایی که هرچند مشهور ولی من اسمش رو تا بحال نشنیده بودم و کتاب رو با مضمون گوشه ای از خاطرات ماکسیم گورکی(نویسنده) از کتابخونه ی بابا پیدا کردم و قرار بود تابستون شروع کنم به خوندنش که فرصت نشد. کتاب، غالبا داستانایی داره که با یه اتفاق معمولی که ممکنه واسه همه ی ما پیش بیاد شروع میشه و در انتها جوری  تموم میشه که تو بهت میمونی و هی با خودت کلنجار میری که نویسنده دقیقا چ پیامی رو میخواسته منتقل کنه؟! بیشتر از هزار کتاب دیگه، این کتاب پیامای اخلاقی و قشنگی داره. و ادم لذت میبره از قلم و طرز فکر نویسنده

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۳۶ توسط بزمچه | نظر

to the being!

امروز تو جمعی حضور داشتم که برای سنجش کارآزمودگی تو حیطه ی زبان انگلیسی و نحوه بیان و بلاغت زبان و بادی لنگوعج و از این قبیل مسائل بود. دختر و پسر به نسبت تقریبا" برابری تو این جمع حضور داشتن و شیوه ی کار اینطور بود که به هرشخص 7 دقیقه وقت داده می شد که بخواد بگه چند مرد حلاجه! چون جمعیت زیاد بود گروهی شدیم و برای اینکه اسلام به خطر نیفته!! سعی کردن تقسیم بندی ها طوری باشه که دخترا یه گروه و پسرا هم یه گروهِ دیگه باشن که تداخلی صورت نگیره!! خلاصه برحسبِ بی احتیاطی چند تا از دخترا گروه پسرا و پسرا هم گروه دخترا افتادن.. مَخلص اینکه موضوعی که واقعا" از ته ِ ته ِ دلم ناراحتش شدم اینه که میتونم به جرات بگم نزدیک 70 درصد دخترا با آمادگی کامل و تمرین زیاد اومده بودن و متاسفانه عدم "اعتماد به نفس" و "استرس" و " عدم اطمینان" کلِ تلاششونو بی نتیجه کرد و در مقابل...

پسرا در نهایت اعتماد به نفس اومدن و تنها حرکتشون خوندن از روی پاورپوینت یا نوت شون بود!!!

علت؟؟

همینکه از بدو تولد میزنن تو سر ما و تو هر مقایسه ای که پیش میاد ارجحیت و بهتر بودن مرد رو به رخمون میکشن و اصرار دارن که بگن مردها کامل تر و حتا در بدترین شرایطشون هم بالاتر از خانم هان. این موضوع حتا اگه به صراحت بیان نشه چون مدام تو قسمت های مختلف جامعه داره نمایش داده میشه مخربه و به شدت تاثیرگذار در نحوه ی فعالیت خانم ها در جامعه...

+ نوشته شده در دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۲۱:۳۶ توسط بزمچه | نظر

پارانوید

اینکه چرا باید بنویسم تا تو بخونی تا همینکه از مسیحیت و بودا حرف میزنی چشام برق میزنه ک آره پیداش کردم و اینا. ولی تو بیا. تو بخون تو منو با همه بدیام قبول کن که اگه فردا نشد که ما برای هم باشیم حداقل خیالش بینمون گذر کنه. اصلا دوست ندارم با کسی چش تو چش شم ولو اون شخص تو باشی. اصلا چ بدتر ک تو باشی. تو اگر زرتشتو از چشام بخونی از یهودا برمیگردی. منم که مسیح درونت. این تناقضا تورو نمیکشه؟ 

اصلا ولش کن. یه جایی به یه بهونه ای باید منو بخار همین زشتیا دوست داشته باشه. از کرختگی عه وجودت بگذرم همینکه دلت نمیاد من از هیچ لحاظ شبیهت باشم. آخه چرا؟ هر وجه مشترکی که ما داریم کورسویی عه واسه کلمه منزجر کننده ی " بهم رسیدنمون" بابام میگه من آدم عاقلی عم. نقطه شعفم همین بوده. دوس داشتم مثل یه عروسک پارچه ای که گردونندش باباشه باشم و همیشه ازم راضی باشه و بس.گاهی اوقات ازش متنفر میشم. و گاهی بلعکس. حسم قوی بوده همیشه بهش. چ تنفر باشه چ عشق!

بلند نوشتن همیشه از کوتاهی راحتتره.دستتو میذاری رو کیبورد و تایپ میکنی.

زندگی همین اعتقاد به هیچی و نیستی عه.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۳۵ توسط بزمچه | نظر

ستوه

در عجبم از بی عرضگی عه عده ای!

زنجیره ای هم رشد می کنن!

+ نوشته شده در دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۸:۵۱ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.