آه!

فکر می‌کنم اضطراب زنده‌ترین واکنش در من باشه، و همیشه هم بزرگترین شیوه دفاعی‌م دربرابرش فکر کردن به بزرگی جهان، یگانگی و این چیزها بوده، تا با پناه بردن به یک روح جمعی کمی از اضطرابات شخصیم کم کنم. اما این‌بار واقعا کارساز نیست. دلم می‌خواد از شرکت استعفا بدم، دانشگاه رو در لنگان‌ترین حالت ممکن تموم کنم، دست کسی رو بگیرم و بریم به مزرعه کوچکی که مهمترین شاخصه‌اش دور بودن از اینجاست.

همین. دفاع من در همین حد ساده و در دسترسه. اما من برای رسیدن بهش ناتوان و احمقم. بقول یک نویسنده‌ای گنج‌های زندگی ساده‌اند. آنقدر ساده که فقط فرزانگان می‌توانند درکش کنند.

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۳۱ توسط بزمچه | نظر

م...ن؛ من

آغازش را به یاد می‌آورم و پایانش را می‌فراموشم.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰ ساعت ۲۲:۲۹ توسط بزمچه | نظر
درباره من
تلاشی برای نجات آخرین تکه از هم‌ گسیخته.